زمزمه نسيم



    عجب روزگاري است اين روزگار غريب ما. گم شده ايم يا گم کرده ايم. نمي دانم، نمي دانم خودمان گم شده ايم يا خودمان را گم کرده ايم. . نمي دانم در کدام جهان زندگي مي کنيم؟


  همه سر در گميم و حيران، انگار به دنبال چيزي مي گرديم، چيزي که نمي دانيم چيست؟ همه مي دانيم يا بهتر بگويم همه فکر مي کنيم که مي دانيم و اما وقتي حرف مي زنيم همه همان حرفهاي همديگر را به نوعي ديگر تکرار مي کنيم.


   همه از سکوت گريزان، همه از صدا بيزار          چنين چرا دلتنگم؟ چنين چرا بيزار؟(نظري)


   هر روز از خواب بيدار مي شويم، از حادثه هاي تلخ و آشفته روزگارمان مي شنويم، مي گوييم، نظر مي دهيم، فراموش مي کنيم. دنياي مجازيمان، دنياي زندگي مان، دنياي درونمان. اين همه دنيا و اين همه سردرگمي و اين همه حيراني. .


  مثل گنجشکي که طوفان لانه اش را برده است     خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است( بهمني)


   اين است زندگيمان، گم شديم در حادثه هاي روزگارمان، مي شنويم، مي دانيم اما هيچ تلخي از بار روزگارمان کم نمي کنيم و در دنياي مجازمان از دردهاي بشر مي ناليم و تمام مي شود و باز فردا دوباره اينگونه به تکرار مي نشينيم. نه زمين آرام است، نه آسمان، نه آدمها و در اين همه آشفتگي، گم شدن معماي عجيبي است؟


   خسته ام از زندگي، از مثل زندان بودنش         اين نمايش درد دارد کارگردان بودنش(بهمني)


  اما دنياي خودم از اين هم گم گشته ترم، نمي دانم چرا؟ اما مي دانم که حيرانم. . گويي دنيا رنجي است ابدي بر روي شانه هايم. گويي باري سنگين تر از شانه هايم را به دوش گرفته ام. .


    من گم شده ام هر چه بگردي خبري نيست     جز اين دو سه تا شعر که گفتم اثري نيست(فرجي)


   نه دنياي بيرونمان آرام است و نه دنياي درونم آرام و نه دنياي مجازم آرام. همه ي جهان هاي من در التهابي مداومند.


   خسته ام از آرزوها، آرزوهاي شعاري           شوق پرواز مجازي، بال هاي استعاري


   لحظه هاي کاغذي را روز و شب تکرار کردن    خاطرات بايگاني، زندگي هاي اداري(امين پور)


   گويي براي حادثه اي تلخ تر از زندگي به انتظار نشسته ام. .


   شانه ات را دير آوردي سرم را باد برد             خشت خشت و آجر آجر پيکرم را باد برد


   من بلوطي پير بودم پاي يک کوه بلند            نيمم آتش سوخت، نيم ديگرم را باد برد(عسگري)


  خدايا در اين روزگار عجيب و در اين جهان هاي پر التهاب، معجزه کن، معجزه اي از جنس باران، از جنس دريا . .


   اي اسم مقدس تو باران                     آغاز قشنگ کشتزاران


  يک خواب بد است بي تو دنيا              دشت جسد است بي تو دنيا(يونان)




  گاهي تنهايي چاهي عميق است، چنان عميق که با هيچ چيز و هيچ کس پر نمي شود، حتي با دوستت دارم هاي تو، حتي با دوستش دارم هاي من. آري گاهي تنهايي عميق است، بزرگ است و يا نه، عظيم است. گاهي فقط منم و درون خاليم که پر است از همه و خالي است از همه. گاهي دستهايت هر چند در دستم و دستهايم در دستش اما باز دستهايم خالي است، گاهي قدمهايم با تو راه مي روند و من با قدمهايش راه مي روم اما باز قدمهايم پر از تنهايي است. گاهي کنارم راه مي روي، گاه کنارش راه مي روم اما کنارم خالي است. گاهي فقط منم و دنيايي پرهياهوي اطرافم پر از سکوت و تنهايي است. گاهي فقط منم و دنيايي بزرگ که پر از خالي است.


   گاهي تنهايي چاهي عميق است که با هيچ چيز و هيچ کس پر نمي شود، حتي با بودن هاي تو، حتي با باشم هاي او. آري گاهي تنهايي عميق است، بزرگ است و يا نه، عظيم است. گاهي فقط منم و دنيايي کوچک درونم که س است در برابر دنياي بزرگ پر از شتاب بيرون. گاهي فقط منم تنها ايستاده در گذر تند زمان. گاهي فقط منم که با تو، او حتي شما و ايشان هم پر نمي شود. گاهي فقط منم و دلم که پر از تنهايي است، تو هستي، او هست و حتي شما هم هستيد اما باز هم فقط منم.


   گاهي تنهايي چاهي عميق است، چنان عميق که با هيچ چيز و هيچ کس پر نمي شود. حتي با نگاه هاي پر از عشق تو، و زمزمه هاي دوستش دارم هاي او. آري گاهي تنهايي عميق است، بزرگ است و يا نه، عظيم است. گاهي فکر مي کنم خدا با تنهاييش چه مي کند؟ و بعد فکر مي کنم که او خلق مي کند، سرش را گرم مي کند و او باز خلق مي کند و او باز مي آفريند و او باز فکر مي کند، اما به گمانم باز هم تنهايي عميق تر از آن است که با همه ي اينها پر شود. گاهي سرم را شلوغ مي کنم، گاهي تند راه مي روم و گاهي مي دوم و از زمان جلوتر گام بر مي دارم، گاهي در شلوغهايم هم باز فقط منم.


   گاهي تنهايي چاهي عميق است، چنان عميق است که با هيچ چيز و هيچ کس پر نمي شود. حتي با همه ي حضور تو، و همه ي کنارم بودنهاي او. گاهي تنهايي عميق است، بزرگ است و يا نه، عظيم است. گاهي تو حرف مي زني، و با او حرف مي زنم اما دلم پر از تنهايي است. گاهي تو هستي و او نشسته در کنارم اما دلم پر از تنهايي است. گاهي نگاهم مي کني، گاهي نگاهش مي کنم اما چشمانم پر از تنهايي است. گاهي حرفهايت را مي شنوم، گاهي حرفهايم را مي شنود اما دلم پر از تنهايي است. گاهي با همه ي بودنهاي تو، با همه ي هستم هاي او، گاهي با همه ي بودنهايتان، هستم هايشان دلم پر از تنهايي است.


   گاهي تنهايي.




گفتند: چشمهايت را ببند که نبيني و نخواهي،


گفتند: گوشهايت را بگير که زمزمه عشق نشوي و عشق نشناسي.


چشم هايم را بستم،


گوشهايم را گرفتم


اما دلم را چه کنم؟


دلم او را مي بيند،


دلم او را مي شنود،


دلم او را مي خواهد،


با من بگوييد دلم را چه کنم؟.




   هر اتفاق، هر رخدادي يکبار زيباست، يک بار سرشار از هيجان است، يکبار پر از تازگي است، مثل تولد، مثل مرگ، مثل زندگي، مثل عشق، مثل سفر به جاي ناشناخته. عيد هم يکبارش زيباست، يکبارش تازگي دارد، يکبارش نو است.


   چندين ده سال است که مي بينم بهار تابستان مي شود، تابستان پاييز، پاييز زمستان و زمستان جايش را دوباره به بهار مي دهد. چندين ده سال است گردش روزگاران، گردش فصلها، گردش تاريخ را مي بينم. ديگر عيد هم بوي نا مي دهد، بوي کهنگي. ديدهايش، بازديدهايش، چهارشنبه سوري، سال تحويل، هفت سين، همه و همه ديگر کهنه شده اند. حتي بهار هم با همه ي تازگي اي که با خود مي آورد باز هم بوي نا مي دهد، بوي کهنگي.


  هر سال مثل پارسال، همان رسم ها، همان عادتها و همان تکرارها و تکرارها. وقتي بچه بوديم مادربزرگم اصرار داشت که در تمام مراسم عيد بايد بچه ها مقدم بر بزرگترها باشند، استدلالش هم اين بود که عيد براي بچه هاست. تازه متوجه مي شوم که چه مي گفت؟ براي آدمي که بهارها ديده است، عيدها گذرانده است، هفت سين ها چيده است و جمع کرده است، ديگر هيچ چيز بوي تازگي نمي دهد، بلکه در عين تازه بودن بوي کهنگي مي دهد.اما عيد فقط براي بچه هاست که زيباست و پر از تازگي.


  هر چه از کودکي فاصله گرفتم عيد، سال نو، لحظه ي تحويل، مراسم ها، رفت و آمدها برايم معنايش کمتر شد، ديگر عادت شد، يکجور تکرار و حال هم سال نو نيامده بوي کهنگي مي دهد.


 سال نو و عيد با همه ي کهنگيش بر همه ي دوستان مبارک






يک عمر گذشت و عاقبت فهميديم


از دل نرود هر آنکه از ديده رود


شهريار








گفتند: چشمهايت را ببند که نبيني


و گر نبيني نخواهي،



گفتند: گوشهايت را بگير که زمزمه عشق نشوي


از عشق نشوي، عشق نشناسي.



چشم هايم را بستم،



گوشهايم را گرفتم



اما دلم را چه کنم؟



دلم او را مي بيند،



دلم او را مي شنود،



دلم او را مي خواهد،



با من بگوييد دلم را چه کنم؟.




    دو روز مانده به عيد ما مهمان خانه ي خاله بوديم. قرار يک سفر گذاشته شد. ما بوديم و خانواده ي خواهر و برادرم با دخترخاله. هر کسي جايي را پيشنهاد مي کرد. ما گفتيم مشهد، خاله و شوهرش گفتند، آستارا، دخترخاله راهيان نور و مناطق جنگي را به رفتن با خانواده و فاميل ترجيح مي داد و مي گفت با دوستانش بيشتر خوش مي گذرد و به نظرش يک تير و دو نشان بود، همه سفر معنوي بود و هم جمع دوستان. برادرم مي گفت به جايي برويم که تا به حال نرفته ايم، خواهرم هم موافق بود، آنها هم مي گفتند اگر قرار است پولي براي سفر خرج شود بهتر است يک تير و دونشان شود، يعني يک جاي جديد که تا به حال نديده ايم انتخاب شود و البته جاي دوري هم انتخاب نشود تا خرج سفر زياد نگردد.


   مسئله ي بعدي انتخاب زمان سفر بود که جوانها ترجيح مي دادند آخر اسفند راه بيفتند تا پول آجيل و شيريني خريدن در جيبشان بماند و بزرگترها سفر را به هفته دوم تعطيلات حواله مي دادند و استدلالشان اين بود که ما بزرگتريم و ممکن است کسي از اقوام براي عيد ديدني بيايد و درست نيست خانه نباشيم.


   مسئله ي بعدي بحث پيچيده وسيله ي سفر بود، پدرم از قطار بدش ميايد و کلا در قطار حالش خراب مي شود و قطار حذف شد، اتوبوس را جوانترها نمي پذيرفتند و استدلالشان اين بود که سفر با اتوبوس خسته کننده است و همراه شدن با کلي افراد غريبه ي ديگر، افراد خانواده را معذب مي کند. بزرگترها ماشين شخصي را نمي پذيرفتند، چون جوانها بد رانندگي مي کنند و جاده خطرناک است.


    و خلاصه در هيچ زمينه اي توافق حاصل نشد و سفر دسته جمعي منتفي شد.  بالاخره پدرم جانش به لبش رسيد و گفت: بعد مي گويند وضع جامعه اينطور است و آنطور است، ده نفر آدم نتوانستيد سر يک سفر به توافق برسيد، بعد توقع داريد کشور هشتاد ميليوني سر همه چيز با هم توافق داشته باشند، آن هم هشتاد ميليون نفر، با هشتاد ميليون فکر و هشتاد ميليون راي و نظر. .




 


 


معني انتظار را مي داني؟


معني انتظار را مي دانم.


مي رفتي، گفتي مي آيي


اما نيامدي.


آن روز را در دفتر قلبم نوشتم


او گفت: مي آيد


اما نيامدي.


روزها راههاي رفته ات را به تماشا نشستم


اما نيامدي.


شب ها ستاره و ماه همزار گريه هايم شد


اما نيامدي.


امروز را حواله به فردا کردم


اما نيامدي.


هر صبح با خودم تکرار کردم، امروز مي آيد


اما نيامدي.


خورشيد غروب کرد، گلها پژمرد


اما نيامدي.


بهار رفت، پاييز زمستان شد


اما نيامدي.


آسمان باريد، چشمانم گريست


اما نيامدي.


و من انتظار را آموختم.




معني انتظار را مي داني؟


معني انتظار را مي دانم.


مي رفتي، گفتي مي آيي


اما نيامدي.


آن روز را در دفتر قلبم نوشتم


او گفت: مي آيد


اما نيامدي.


روزها راههاي رفته ات را به تماشا نشستم


اما نيامدي.


شب ها ستاره و ماه همزار گريه هايم شد


اما نيامدي.


امروز را حواله به فردا کردم


اما نيامدي.


هر صبح با خودم تکرار کردم، امروز مي آيد


اما نيامدي.


خورشيد غروب کرد، گلها پژمرد


اما نيامدي.


بهار رفت، پاييز زمستان شد


اما نيامدي.


آسمان باريد، چشمانم گريست


اما نيامدي.


و من انتظار را آموختم.




ضرب المثل(کج نشستن راست گفتن: رک، صريح و راستگو بودن )


فلک، کج بنشين راست بگو


.


تو رسم وفا را نمي داني


و همانقدر که رسم وفا نمي داني


رسم جفا را خوب مي داني.


تو ستم را در پشت نقاب عدالت پنهان مي کني.


تو از مظلوم مي گويي و شمشير به دست ظالم مي دهي.


تو خيال مي کني که آرام مي چرخي


اما


با چنان سرعتي مي چرخي که


زمين خوردن انسان را خود انسان مي بيند.


مگر نمي بيني آدمها به تو سخت چسبيده اند؟


که مبادا در چرخشت، از پاي در آيند


و بيفتند به پايت.


اشتباه است اگر فکر کني


که انسان روي تو راه مي روند


نه


تو بر گرده ي انسان سواري


و انسان تو را بر روي شانه هايش حمل مي کند.


تو نمي چرخي، تو مي چرخاني


هر کسي را به همان نحو که مي خواهي.


کيست تو را نشناسد؟


اما شناختن را چه سود.


فلک، کج بنشين راست بگو


.



 


   ماهي را در تنگ آب ديده ايد؟ ماهي گاهي و فقط گاهي سرش را از تنگ آب بيرون مي آورد. مگر نه اينکه ماهي در آب مي تواند نفس بکشد، مگر نه اينکه آب براي ماهي حيات است؟ مگر نه اينکه زندگي ماهي در گرو تنگ و آب است؟ پس چرا سرش را از تنگ بيرون مي آورد؟ گاهي با خود مي انديشم، ماهي در تنگ آب گاهي و فقط گاهي خسته مي شود، دلش مي گيرد، و يا شايد از حيات مي برد، از زندگي، از تنگ بيزار مي شود، و يا شايد با همه وابستگيش به آب و تنگ گاهي و فقط گاهي از تنگ و آب نفس براي کشيدن کم مي آورد. ماهي دور خودش مي چرخد و تنگ با همه وسعتش براي ماهي کوچک مي شود و خسته مي شود و سرش را از دنياي تنگ بيرون مي آورد تا نفسي تازه کند.


   گاهي و فقط گاهي حال من هم عين حال همان ماهي در تنگ آب است. گاهي دور خودم مي چرخم و مي چرخم و باز هم مي چرخم، انگار گردي چرخ فلک گريبان مرا هم مي گيرد، عين همان گردي تنگ که گريبان ماهي را مي گيرد. گاهي و فقط گاهي من هم دلم مي خواهد سرم را از اين چرخ گردون بيرون کنم و نفسي تازه کنم، اما نمي شود. خوش به حال ماهي که مي تواند گاهي و فقط گاهي سرش را از تنگ بيرون کند و نفسي بکشد.


   گاهي و فقط گاهي دنيا با همه ي وسعتش براي من مي شود اندازه ي تنگ ماهي، آنقدر کوچک مي شود که خودم را جمع مي کنم، در خودم فشرده مي شوم، به هر طرف که رو مي کنم به ديوار مي خورم و باورم نمي شود که در دنيايي کوچک محصورم و باز باورم نمي شود که مي گويند دنيا بزرگ است و باز مي مانم که کجاي دنيا بزرگ است وقتي براي من اندازه ي همان تنگ ماهي است. گاهي و فقط گاهي من هم دلم مي خواهد سرم از اين دنياي کوچک بيرون کنم و هوايي تازه کنم.


   روز مي شود هفته، هفته مي شود ماه، ماه مي شود فصل و فصل مي شود سال. بهار تابستان مي شود، تابستان پاييز و پاييز زمستان. غنچه گل مي شود، گل ميوه، ميوه چيده مي شود، برگ سبز زرد مي شود و برف که مي بارد، اما راستي گاهي و فقط گاهي براي ماهي که در تنگ آب نشسته و گذر روزگار را تماشا مي کند چه فرقي مي کند؟ من در زمانم و محصور در زمان اما گاهي و فقط گاهي گذر زمان براي من چه فرقي مي کند؟ گذر روزگار به روزگرمي که تبديل شود، تفاوت روز با هفته کجاست؟ ماه با سال چه فرقي ميکند؟ وقتي روزگار رنگ روزمرگي مي گيرد غنچه گل شود، يا برف ببارد چه فرقي مي کند؟ گاهي و فقط گاهي من هم دلم مي خواهد سرم را از دنيا بيرون کنم و زمان و زمانه را فراموش کنم.


   گاهي و فقط گاهي.


  


ضرب المثل(کج نشستن راست گفتن: رک، صريح و بي پرده سخن گفتن )


.


فلک، کج بنشين راست بگو


مي داني تو رسم وفا را نمي داني


و همانقدر که رسم وفا نمي داني


رسم جفا را خوب مي داني.


تو ستم را در پشت نقاب عدالت پنهان مي کني.


تو از مظلوم مي گويي و شمشير به دست ظالم مي دهي.


تو خيال مي کني که آرام مي چرخي


اما


با چنان سرعتي مي چرخي که


زمين خوردن انسان را خود انسان مي بيند.


مگر نمي بيني آدمها به تو سخت چسبيده اند؟


که مبادا در چرخشت، از پاي در آيند


و به پايت بيفتند.


اشتباه است اگر فکر کني


که انسان روي تو راه مي رود


نه


تو بر گرده ي انسان سواري


و انسان تو را بر روي شانه هايش حمل مي کند.


تو نمي چرخي، تو مي چرخاني


هر کسي را به همان نحو که مي خواهي.


فلک، کج بنشين راست بگو


.



 


    آيا تاکنون دقت کرده ايد که تمام واژه هايي که براي ما مهم هستند تعريف دقيق و مشخصي ندارند؟ ما انسانيم، اما حتي تعريفي دقيق از خود و هستيمان و چرايي و چگونگي وجودمان نداريم. شايد حق با کساني باشد که به نسبيت باور دارند. ما بدون هيچ شناختي از خود يا پيرامونمان و نه حتي جهاني که در آن زندگي مي کنيم پا به اين جهان مي گذاريم و چنان در روزمرگيهاي زندگي غرق مي شويم که فراموش مي کنيم، که هستيم و براي چه هستيم؟ با انسان از انسان سخن گفتن دشوار است، آن هم موقعي که حتي نمي دانيم انسان يعني چه؟ اما در اين هستي بايد با انسان از انسان سخن گفت و همه ي امور مربوط به طبيعت انسان، از دردها و آرزوها و لذتهاي انساني.


  ما در تعريف انسان چه بايد بگوييم؟ تعريف واحدي از انسان تاکنون ارائه نشده است. براي شناخت انسان بايد يک عمر فکر کرد و آنها هم که عمري فکر کرده اند باز هم نتوانستند انسان را بشناسند. يکي انسان را حيوان ناطق مي نامد(ارسطو) ،يکي مي گويد انسان، گرگ انسان است(هابز). اما تعريف امام ساجدين، زينت عبادت کنندگان بسيار دلنشين است، انسان موجود زنده اي است که مي تواند مظهر خداوند شود.



   ما تعريف درستي از خودمان نداريم چون ما خالق خويش نيستيم. هر مخلوقي را خالقش بهتر مي شناسد، يک ماشين را طراح و سازنده اش بهتر مي تواند تعريف کند و نه خود آن ماشين، ابر رايانه ها هم با همه ي حافظه اي که دارند باز هم نمي توانند تعريفي از خود ارائه دهند، بلکه انسان آن را مي شناسد و مي تواند تعريف جامع و کاملي ارائه دهد.



  خداوند انسان را خليفه خود در زمين مي نامد.(آن زمان را به ياد بياور که پروردگارت فرشتگان را گفت: همانا من در زمين جانشيني قرار خواهم داد، بقره، 30). انسان و جانشيني خدا و چه عظمتي خداوند بر اين انسان قائل شده است! تعريف انسان به حيوان ناطق و گرگ کجا و خليفه خداوند بودن کجا؟ خداوند انسان را لايق سجود تمامي ملائک قرار داد و اين قدر و ارزش براي انسان کجا و انسان را گرگ ناميدن کجا؟



   انسان کلمه ي بزرگي بود که انسان با تعريف خويش از آن، آن را تحقير کرد. گويي انسان با انسانيت خويش در جنگ است و تاريخ نشان مي دهد که انسان شرمنده ي انسانيت خويش است. انسانيت انسان خفته در درون انسان است. در درون هر انساني، انساني نهفته است. انساني که در درون هر انساني است بايد بزرگ و نيرومند شود. آنچه در اين هستي مهم است آدمي است. جهان و هستي نه از يک جنبه بلکه از تمام جنبه هايش مربوط به انسان است. انسان و سرنوشت او در اين هستي و با اين هستي به هم تنيده است.



    زندگي انسان را در اين جهان (ثنويتي) در برگرفته است که انسان با آن درگير است. اين ثنويت را چنين مي توان وصف کرد: تمايل غريزي به زيبائي، به سوي نعمات جسماني و بهره مندي از اميال نفساني(سيزيف، آلبر کامو) اما از سوي ديگر نگاه به وراي طبيعت جسماني انسان به انسان گوشزد مي کند که در اين هستي همه چيز دست به دست هم مي دهد تا انسان به جايگاه والاي خويش دست يابد. انسان بايد از خود برخيزد. انسان بايد در نبرد ميان خود و خويشنتش بر خويشتن غالب آيد تا انسان ديگري از خود برخيزد. برخاستن از خود همان انسان کامل شدن است، همان خليفه الله شدن است، همان مظهر خداوند شدن است. ما به بودنمان خود گرفته ايم و بودن را تا شدن سخت است.




جهان گرد است؛ اما زندگي ما گرد نيست. ما در نقطه اي از زمان زندگيمان را بر روي اين زمين آغاز مي کنيم و در نقطه اي به پايان مي رسيم. زندگي ما حاصل پيوند اين نقطه هاست. ما مسيري را طي مي کنيم که آغاز و انتهايي دارد. زندگي ما سرشار از لحظه هايي است فراموش ناشدني. زندگي براي ما گاهي شادي است و گاهي غم، و هيچ انساني از اين قاعده مستثني نيست. خداوند در قران مي فرمايد:( ما انسان را در رنج آفريديم، بلد،4). يعني رنج همزاد آدمي است. اثر شادي در زندگي ما پايدار نيست و زودگذر است، اما رنج ها و مشقتها اثري ماندگار در روح و زندگي انسان دارند، و شايد همين باشد که آدمي دردها و رنجهاي زندگيش را بيشتر از شاديها به ياد دارد. اما نبايد فراموش کنيم که اگر چه رنجها پايدارترند اما زندگي شاديهايي نيز به ما مي بخشد. برخي افراد زندگي را تاريک مي بينند، مانند اونامونو که به گمانش زندگي سراسر رنج است(درد جاودانگي). شوپنهاور رنج و غم را مايه هاي اصلي جهان مي داند(جهان همچون اراده و تصور)، در نگاه شوپنهاور رنج اصالت دارد و شامل يکي از محورهاي اصلي زندگي مي شود(در باب حکت زندگي). اما شايد حق با افلاطون باشد و رنج و شادي ميخهايي باشند که انسان را به زندگي متصل مي سازند(فايدون).
   اما نوع ديگري از نگاه به شادي رو رنج هم وجود دارد و حال تعريف ديگري را مهمان جبران خليل جبران شويم. (شادي شما همان اندوه بي نقاب شماست. چاهي که خنده هاي شما از آن بر مي آيد چه بسيار که با اشک هاي شما پر مي شود. و آيا جز اين مي تواند بود؟ هر چه اندوه درون شما را بيشتر بکاود جاي شادي در وجود شما بيشتر مي شود. مگر کاسه اي که شراب شما را در بردارد همان نيست که در کوره ي کوزه گر سوخته است؟ مگر آن ني که روح شما را تسکين مي دهد همان چوبي نيست که درونش را با کارد خراشيده اند؟ هر گاه شادي مي کنيد به اعماق دل خود بنگريد تا ببينيد سرچشمه ي شادي به جز سرچشمه ي اندوه نيست. و نيز هرگاه اندوهناکيد باز در خود بنگريد تا ببينيد که به راستي گريه ي شما از براي آن چيزي است که مايه ي شادي شما بوده است. پاره اي از شما مي گوييد شادي برتر از اندوه است و برخي مي گوييد نه اندوه برتر است. اما من به شما مي گويم که اين دو از يکديگر جدا نيستند و اين دو با هم مي آيند و هر گاه شما با يکي از آنها بر سر سفره مي نشينيد به ياد داشته باشيد که آن ديگري در بستر شما خفته است. شما همچون ترازويي ميان اندوه و شادي خود آويخته ايد، فقط آنگاه که خالي هستيد در يک ترازو آرام مي مانيد).(جبران خليل جبران ، پيامبر و ديوانه)


   زندگي سرشار از غم و شادي است و انسان چشنده ي آنهاست.  همه ي ما غم و شادي را تجربه کرده ايم و با خنده و گريه آشناييم. اما آيا ما سرچشمه ي غمها و شاديها هستيم و شادي و غم آفريده ي ذهن ماست؟ آيا خنده و شادي چيزي در درون ماست يا به عواملي غير از ما بستگي دارد. گاهي بي هيچ اتفاقي يا حادثه اي ما احساس مي کنيم که غمگينيم و گاهي به تلنگري يا اتفاقي به ظاهر ساده احساس شادي به ما دست مي دهد. ولي گاهي نيز زندگي با اتفاقهايي که براي ما رقم مي زند زندگي را براي ما سرشار از شادي و يا پر از رنج مي سازد. 


  انسان در رنج آفريده شده است و اين کلام وحي است. ما نمي توانيم رنج را انکار کنيم و آن را پديده اي صرفا ذهني بدانيم، هر چند بعضي رنجها که از وسواس فکري برمي خيزد منشا ذهني دارد و نه منشا حقيقي. در نگاه ديني رنج و سختي به زندگي انسان معنا مي بخشد. اولا رنجها باعث نزديکي انسان به خدواند مي گردند و ثانيا انسان خود را در ميان سختيها  مي شناسد. آيا تاکنون دانشمند و يا انسان موفق ديگري را ديده ايد که در خوشي و شادي استعدادهايش را شناخته باشد؟ درد و رنج نه تنها باعث بروز استعدادهاي نهفته ي آدمي مي شود بلکه باعث شناخت انسان از خويش و جهان پيرامونش نيز مي شود.



   مي داني پاره شدن بند دل يعني چه؟ قلبت را کسي در مشت بگيرد، بفشارد و يکهو بکشد و از جايش در آورد و اين همان پاره شدن بند دل است. يکهو همه وجودت بلرزه در مي آيد، انگار زله اي در درونت اتفاق مي افتد، همه وجودت مي لرزد و يک آن آوار مي شوي و فرو مي ريزي. بند بند وجودت مي لرزد، بند بند وجودت آوار مي شود، فرو مي ريزد. قوه از پاهايت مي رود، و پاهايت توان ايستادن را از دست مي دهد، پاهايت مي نشيند. انگار وزنه اي به سنگيني حجم زمين بر دستهايت آويخته اند، دستهايت بر شانه هايت سنگيني مي کند. ذره ذره ي وجودت به درد مي آيد، ذره ذره ي وجودت مي نالد، سلول به سلول وجودت گريه مي کند و اين پاره شدن بند دل است.


   چه کسي مي تواند بند دلي را پاره کند؟ پاره شدن بند دل سخت است، نه، وحشتناک است و کيست جفاکارتر از کسي که بند دلي را پاره مي کند؟ دلت را بند مي کني به دلي و دلخوشيت مي شود دلت که گمان مي کني به دلش بند شده است و چه لحظه اي سخت تر از لحظه اي که او بند دلت را پاره مي کند؟ آنکه مي گويد مرگ سخت است، پاره شدن بند دل را تجربه نکرده است. پاره شدن بند دل همان مرگ است، مرگي که در پي آن باز نفس کشيدن است، باز زجر کشيدن است، باز مردن است. 


   چه کسي مي تواند بند دلي را ببرد؟ بريدن بند دل تلخ است، نه، زهر است و کيست ستمکارتر از کسي که بند دلي را ببرد؟ دلت را مي بندي به دلش و اعتماد مي کني به دوستت دارم گفتنهايش و چه لحظه اي تلخ تر از آن لحظه اي که او اعتمادت را زير پاهايش له مي کند؛ که نه اعتمادت را، تمام وجودت را در زير پاهايش له مي کند و از روي تو رد مي شود. خنجر به دست بگيري، از پشت رگ گردني را ببري و کسي را بکشي بهتر است از اينکه بند دلي را ببري. آن يکبار مردن است و اين هزار بار جان دادن است، لحظه به لحظه مردن است. مي داني پاره شدن بند دل يعني چه؟.




    گوشي به دست مي گيرم، پشت کامپيوتر مي نشينم. مي خواهم در کانالي عضو شوم، حساب کاربري مي خواهد، من زنم اما دوست دارم مرد باشم، يا شايد مردم و دوست دارم زن باشم و مي شوم آن چيزي که دوست دارم. کانالي ديگر، صفحه اي ديگر، حساب کاربري ديگر و مشخصاتي که من نيستم. متاهلم مي نويسم مجردم، تاهلم و تعهدم را پنهان مي کنم، پيرم خودم را جوان معرفي مي کنم، انگار هر چه دلم مي خواست باشم و نيستم اينجا پشت گوشي، پشت کامپيوتر همه يکجا فراهم مي شود. مي شوم آن يک نفري که من نيست. چندين چند صفحه دارم و چندين چند شخصيت و هويت. آدمهايي که منم اما من نيستم. با هر کس دلم مي خواهد حرف مي زنم، دروغ پشت دروغ مي گويم، آري دروغ مي گويم و گمان مي کنم که به همه دروغ مي گويم اما اولين دروغ را به خودم مي گويم، به انسانيتم مي گويم. به صفحه هاي ديگران سر مي زنم به مذاقم خوش نيايد فحش مي دهم. مي گويي چرا؟ چون اينجا جهان مجازيست.


   من خيال مي کنم چون اينجا مجازيست، پس من هم انساني مجازي هستم، همه چيز مجازيست، آدمها مجازيند، شخصيتها خياليند، دنياي اين سوي گوشي توهم است و اين تصور من است از اين جهان مجازي. گويي خداي اين جهان مجازي هم مجازيست، وجدان هم مجازيست، انسانيت هم مجازيست. من خيال مي کنم که چون اينجا مجازيست پس من مجاز به هر کاري هستم.


   اما چنين نيست، اگر درون اين دنيا، هزار دنياي ديگر هم باشد، باز من، من هستم، خدا، خداست، انسانيت در همه ي دنياها به يک معناست. اگر من خودم را و باورهايم را باور داشته باشم با تغيير جهانم، با تغيير دنياي پيرامونم تغيير نمي کنم. من تعريفي از خودم دارم، تعريفي از شخصيتم دارم، هويتم را قبول دارم، هر آنچه را که هستم پذيرفته ام و اين همه يعني من و من تعريفي مشخص از خودم در ذهنم دارم. پس براي من چه فرقي مي کند در کدام جهان باشم، چه فرقي مي کند که با چه کسي همکلام شوم. وقتي باور دارم فحش دادن کاريست که من هرگز انجام نمي دهم، وقتي باور دارم دروغ عملي زشت است، وقتي فريبکاري را عملي نادرست مي دانم پس با تغيير جهانم و با تغيير شرايط پيرامونم باورهايم را تغيير نمي دهم. جهان پشت گوشي مجازيست اما من مجازي نيستم، خدايم مجازي نيست، باورهايم مجازي نيست.  فقط بايد باور کنم که من، من هستم، همه جا من هستم.




    يک چيزهايي اصل هستند و يا مي شود گفت ريشه اند، يا همان چيزي که در فلسفه مي گوييم جوهرند مثل انسانيت، اخلاق و .  و يک چيزهايي فرع هستند و يا همان که در فلسفه مي گوييم عرض مثل ثروت، قدرت، موقعيت اجتماعي و . . هميشه اصل ها، ريشه ها بوده اند و هستند اما زماني بوده که اين اصل ها پررنگ بوده اند و اکنون کمرنگ شده اند. اما فرعها، عرضها زماني بوده که نبوده اند، از يک جايي و يک زماني پيدا شده اند و رشد کرده اند، شايد زماني آن دورها کمرنگ بوده اند و هر چه زمان گذشته پررنگتر شده اند و شايد زماني برسد که عرض جاي جوهر را بگيرد، فرع جانشين اصل شود. نمي دانم از کي و کجا جاي ريشه ها و اصل ها و جوهر را فرع و عرض گرفت؟ گمان نمي کنم از زمان آدم و حوا اينگونه باشد؟ يعني فکر کنيد آدم و حوا مي خواستند زمين را قسمت کنند آدم قسمت خوب زمين را برمي داشت و قسمتهاي خشک و بيابان زمين را مي داد به حوا.


    اين پديده وارونگي از يک جايي شروع شد و در روزگار ما به اوج خود رسيده است اما اينجا آخرش نيست براي هر چيز نهايتي است و اين وارونگي هنوز به نهايت خودش نرسيده است. وقتي فکر مي کنم دلم به حال آدمهايي مي سوزد که در نهايت اين وارونگي زندگي مي کنند. همه چيز وارونه شده است از نگاه آدمها تا طرز تفکر انسانها، از دنياي آدمها تا باورهاي انسانها، همه تغيير کرده است. اين وارونگي دنياي انسانها فقط انسان و انسانيتش را نشانه رفته است.


   حتي نگاه عميق هم نمي خواهد، نگاهي گذرا و سطحي هم اين تغيير را نشان مي دهد. در دنياي آدمها هر چيزي که عمري از آن گذشته باشد داراي ارزش و اعتبار مي شود. خانه که قديمي باشد، مي شود ميراث فرهنگي، بشقاب و قاشق و وسايل ديگر قديميشان مي شود عتيقه، حتي درخت هم که سن و سالي داشته باشد مي شود ميراث طبيعي. در شهر ما درختي هست در يک از محله هاي قديمي، خواستند محله را بازسازي کنند جوري خراب کردند و دوباره ساختند که به درخت آسيب نرسد و درخت وسط کوچه مانده است. اما در دنياي آدمها انگار پيري ارزشي ندارد، گويي پيري آفت است همه از آن مي گريزند. انگار کسي دلش نمي خواهد پير شود، همه به فکر جوان ماندن هستند. زنها بوتاکس مي کنند، ژل تزريق مي کنند، گونه مي کارند و مردها مو مي کارند، پوست مي کشند و موهايشان را رنگ مي کنند و . . انگار مسابقه ي جوان ماندن راه افتاده است و همه در تکاپويند براي جوان ماندن. زماني پيري ارزش بود، پيران ارزشمند بودند و اکنون همه مي خواهند جوان بمانند و قيمتي که براي جوان ماندن پرداخت مي کنند مهم نيست و اين همان پديده وارونگي است. دوستي دخترها و پسرها و اقسام و انواعش شده است مظهر تمدن و اگر غير اين بينديشي مي شوي امل و قديمي که فکرت بسته است و نجابت و پاکدامني افکاري پوسيده محسوب مي شود، اين هم پديده وارونگي است. سيگار کشيدن شده است نشانه روشنفکري و . . دنيايي ما آدمها دنياي وارونگي است.


   در وارونگي کسي به ريشه ها توجهي ندارد، اصل جايش را به فرع داده است، عرض جاي جوهر را گرفته است. پول و شهرت، موقعيت اجتماعي و . چيزهايي که نبودند و به وجود آمدند جاي انسانيت را، جاي اخلاق را گرفته اند. اکنون ديگر درست زندگي کردن هنر نيست، اگر بتواني جيب هاي مردم را خالي کني و جيب هاي خودت را پر کني هنر کرده اي و براي همين است که ها ديگر مردان سبيل از بناگوش در رفته نيستند، بلکه کت و شلوار پوشهاي تحصيلکرده اي هستند که به جيب هم قانع نيستند و بانک خالي مي کنند و مي روند. و اين گفته ها مشتي از خروار است و اگر نگاهي گذرا به اطرافمان داشته باشيم هزار هزار از اين وارونگي ها را مي بينيم. آري دنياي ما دنياي وارونگي است و ما وارونه زندگي مي کنيم. .




   نشسته در کنارم و اشک مي ريزد، مي گويم حرف بزن. مي گويد شکست عشقي خورده است. دهانم اندازه يک غار باز مي ماند. مي گويم تو که دوست پسر نداشتي چطور شکست عشقي خوردي؟ مي گويد داشتم. متعجب تر از قبل مي گويم پس چرا تا حالا من نديده ام با کسي بيرون بروي؟ مي گويد اينترنتي آشنا شديم. به صفحه اينستاگرامم آمد، آشنا شديم، حرف زديم و. و  عاشقش شدم ديگر. خنده ام مي گيرد اما جلوي دهانم را مي گيرم، مي دانم بخندم يا نسنجيده حرفي بزنم بعد از اين ديگر محرم اسرارش نخواهم بود. مي گويم ديديش؟ عکسهايش را نشانم مي دهد و من باز سعي مي کنم دهانم قد يک غار باز نماند، با عکسهايي که چندان مالي هم نيست و مردي که سن پدرش را دارد، چطور عاشق شده است؟ مي زنم به در شوخي مي گويم تو که بد سليقه نبودي؟ مي گويد تو که حرف زدنش را نشنيدي؟ آنقدر خوب با من حرف مي زد، تمام حرفهايي که يک عمر دوست داشتم بشنوم را به من مي گفت. درمي مانم تو که کمبود محبت نداري، پدرت خوب، مادرت عاشقت ديگر چه کم داري که يکي برايت لالايي عاشقانه بخواند؟ مي گويد نه تو نمي فهمي و دهانم را مي بندد. مي گويم خوب حرف زدن را همه ي مردها بلدند، اين که دليل نمي شود تو عاشقش شوي. مي گويد نه عاشق من است، خودش گفته که عاشق من است. برايم کلي شارژ مي خريد، يک بار هم برايم عروسک فرستاد. نمي دانم کدام را مي گويد و مي مانم چند تومن شارژ و يک عروسک پارچه اي چقدر مي ارزد که به هيچ دل ببندي؟ مي گويم چنين آشناييهايي قابل اعتماد نيست، مي گويد، خواهر عروس خاله ام در اينستاگرام با يکي آشنا شد و بعد با هم ازدواج کردند. چه بگويم به دختر بچه اي که بايد عروسک بازي کند و حالا گوشي در دست دارد.


   عشق و دلدادگي سن و سال نمي شناسد، فريب خوردن و فريب دادن مختص به سن خاصي نيست. آدمها در هر سني نياز دارند کسي تنهاييشان را پر کند و بهشان توجه کند. آنها که فريب مي دهند زيرک نيستند، جهل آدمي عميق است انگار خود فرد مي خواهد که فريب بخورد، مي خواهد دروغهايي که مي شنود باور کند. حرفهاي ضد و نقيض فرد را مي شنود اما خودش را به نشنيدن، به نفهميدن مي زند، متوجه ديگراني هم در صفحه اش مي شود اما فکر مي کند اگر براي همه دروغگوست، اگر همه را فريب داده با من چنين نمي کند، اين جمله من فرق دارم، جمله اي است که هر کسي به خودش مي گويد. اما اين جمله فقط براي فريب دادن خود فرد است، خودش را قول مي زند. من هم مثل ديگري، ديگري مثل من، همه مثل هميم. من فرق دارم، من زرنگم سرم کلاه نمي رود فقط توهم است. وقتي مي فهمند مثل همه هستند و با ديگران فرقي ندارند که دل داده اند، که وابسته شده اند و آن رابطه اي که شکسته است.


   باز صد رحمت به رابطه هاي دوست پسري و دختري در محيط حقيقي. اين عشقهاي اينترنتي را که البته عمده اش شامل اينستاگرام است، واقعا قابل درک نيست. به واسطه يک صفحه آشنا مي شوند، به واسطه يک صفحه صميمي مي شوند و به واسطه يک صفحه شکست مي خورند. آشناييهايي که در چنين محيط هايي صورت مي گيرد چقدر قابل اعتماد است؟ از کجا معلوم هر آنچه طرف مقابل مي گويد راست باشد؟ در واقع در چنين رابطه هايي به هيچ اعتماد مي کنند و خانه اي بر سراب مي سازند.


  




خرداد بود


فصل داغ امتحان


لايب نيتس مي خواندم


برگي از درخت نمي افتد


مگر آنکه کل کائنات از آن باخبر شود


پاييز شد


برگهاي همه درختان ريخت


و صداي ناله هايشان


زير پاي عابران


گوش فلک را کر کرد


خبر به کائنات رسيد 


پشت تريبون رفت


و به صدور بيانيه


و ابراز تاسفي بسنده کرد





 


 


 


   دين مساله اي که امروزه کم رنگ شده است. گويي دين چيز دست و پا گيري است که بايد به کناري نهاده شود. اما دين امر مهم و اساسي است که ناديده گرفته مي شود و گاه حتي انکار مي شود. دين اساس زندگي است. دين دو کارکرد دارد: کارکرد فردي و اجتماعي.


  رمان خرمگس نوشته ي ليليان اتلين، داستان پسري است که به پدر مقدس اعتقادي عميق دارد اما بر اساس حوادثي متوجه مي شود که پدر مقدس، پدر نامشروع خود اوست و اين موضوع چنان ضربه اي به او وارد مي کند که در محراب مجسمه ي عيسي را مي شکند و سر به طغيان مي گذارد و در پايان پدر مقدس نامه ي اعدام پسر خود را امضا مي کند. در اينجا کارکرد فردي دين را مي توان به گونه اي مشاهده کرد. دين و باور پسر بر اساس اعتقاد به يک شخص شکل گرفته است و وقتي آن شخص به هر دليل قداست خود را از دست مي دهد دين براي او زير سوال مي رود. اما آيا واقعا دين بايد بر اساس باور به فرد يا افرادي شکل بگيرد؟ آيا اعتقاد ما به خاطر افرادي است و اگر آن فرد يا افراد دچار اشتباه و خطا شوند کل دين بايد متزل شود؟


   در قرون وسطي مردان ديني به نام دين به مردم ظلم و ستم بسيار کردند نتيجه اين شد که بعد از رنسانس دين به کناري نهاده شد و اعتقاد و باور مردم به دين از بين رفت و ثمره و نتيجه ي آن، غرب و زندگي غربي در شکل کنوني آن است. در اينجا دين کارکرد اجتماعي خود را از دست داد.


   دنياي بزرگ ما بر مبناي تک تک افراد انساني شکل گرفته است، اما هر يک از افراد انسان نيز براي خود دنيايي در درون خود دارد، براي ساختن دنياي بزرگ، بايد تک تک افراد انساني دنياي کوچک خود را بسازند. اما براي ساختن دنياهاي کوچک بايد ديد که دين براي هر يک از آنها چه معنايي دارد؟


   فارغ از کارکردهاي دين بايد اين نکته روشن شود که دين براي من نوعي چه مفهومي دارد؟ دين چه نقشي در زندگي من بازي مي کند؟ نتايج باورهاي ديني براي من چگونه است؟ آيا دين از من انسان بهتري مي سازد يا نه؟ آيا دين زندگي بهتري به من مي بخشد؟ دين و باورهاي ديني آيا زندگي آرام و با انگيزه اي را براي من به ارمغان مي آورد؟ وقتي دين به شکل يک باور و اعتقاد قلبي و عقلي براي من باشد و من براساس عقل دين را پذيرفته باشم ديگر با از بين رفتن قداست فردي باور من از بين نمي رود.


   لوط نبي در جامعه اي زندگي مي کرد که غير از او و دخترانش( و نه همه ي خانواده اش) تمام جامعه ي او در فساد و تباهي فرو رفته بود. اگر باور ديني ظاهري باشد در چنين جامعه اي حتي لوط هم نمي توانست باور عميقي داشته باشد. اگر باور لوط نبي بر مبناي اعتقاد قلبي و عقلي شکل نگرفته بود آيا او مي توانست در چنان جامعه اي اعتقادي راسخ داشته باشد؟ ما همچنين  مي بينيم که بيشتر انبيا در محيط آلوده به فساد رشد کرده اند و در همان جامعه سعي در اصلاح جامعه ي خود داشته اند.


   باور ديني در فرد بايد چنان ريشه دوانده باشد که اگر تمام جهان هم در فساد فرو برود و دين به تمام معنا انکار شود اعتقاد من نوعي بايد چنان محکم باشد گه باز هم باور و اعتقاد من زير سوال نرود و ايمان به معناي حقيقي آن اين است.


 




    آسمان زير پايت، زمين مقابل چشمانت، نشسته اي آرام ميان ابرها و نگاه مي کني به زمين و آدمها که مثل مورچه هايي در شتابند. روزها در گذرند، فصلها در پي هم مي دوند و تو با نگاهي گرم به دنيا مي نگري. به خودت نگاه نکن آن بالا نشسته اي و همه را يکسان مي بيني، اين پايين از اين خبرها نيست، اين پايين همه چيز زندگي همه کس را تغيير مي دهد. بزرگي و کوچکي خانه ها، بالا و پايين شهر، ماشين ها، حتي شغلها و . خيلي چيزها خيلي تغييرها ايجاد مي کند. مي خندي؟ حق داري، آن بالا که تو نشسته اي هر کسي جاي تو بنشيند همه چيز آنقدر کوچک ديده مي شود که به چشم نمي آيد، مي شود حکايت مورچه و کله پاچه اش. لابد به خودت نگاه مي کني و بعد پوزخند مي زني که زمين چيست و آدم درون اين زمين چه هست اين ميان و حالا اختلافشان سر چيزهايي که تو از آن بالا عمرا اگر ببيني.


   تو با خودت مقايسه نکن که به همه چيز و همه کس يکسان مهرباني و به همه به يک ديده نگاه مي کني، درخت از گرماي تو همان قدر بهره مي برد که گلي کوچک مانده در ميان صخره ها يا بيابان. حتي زمين هم مثل تو نيست، زمين يکجا سرسبزيش را و طراوتش را به سفيد پوست مي بخشد و خشکي و خستش را به سياه پوست. تو آن دورها براي خودت نشسته اي و از هر هياهويي آسوده اي. اينجا هر روز جنگ است، براي منفعت بيشتر، بهره کشي بيشتر. باز که مي خندي؟ آري براي تو خنده دار است که زمين به اين کوچکي چه دارد، آدمي با اين عمر کوتاه چه دارند که افتاده اند به جان هم و هر روز تير و تفنگ در مي کنند براي اندکي بيشتر.


   تازه قصه به اينجا ختم نمي شود، تو نه نفرت مي شناسي و نه خواسته اي داري، نه اندوهي. خوب و بد برايت بي معني ست. اينجا نفرت، عشق، خواستن خون به پا مي کند. عشق قرباني مي گيرد، نفرت قرباني مي گيرد، خواستن قرباني مي گيرد، اندوه به خودکشي مي رسد. باور نمي کني کسي خودش را بکشد؟ باور نمي کني کسي براي عشق بميرد؟ باور نکن اما حقيقت دارد. اينجا در اين زمين کوچک بهانه ها براي زندگي کردن و بهانه ها براي مردن حقيرند. اينجا زندگي به مويي بند است. اينجا زمين خشمگين شود آدمي تقاص خشم زمين را پس مي دهد، اينجا رود بخروشد، آدمي طعمه ي خروشش مي شود، اينجا در زمين زندگي به لحظه اي بند است.


   حتما فکر مي کني در اين زندگي کوتاه و در زمين کوچک که به مويي و به لحظه اي بند است آدمها بايد مثل پروانه به دور هم بچرخند، در کنار هم مهربان باشند و زمين جاي شادي باشد اما اين چنين نيست. مي گويند خاک خاصيتي دارد و آن فراموشي ست، انگار هر که پا در زمين مي گذارد زندگي کوتاه خود را که به مويي بند است را فراموش مي کند و نمي داني براي همين زندگي کوتاه در همين زمين کوچک چه ها که نمي کنند. آري خورشيد حق داري بخند، اينجا در زمين زندگي خنده دار است.


 




 


   نشسته در کنارم و اشک مي ريزد، مي گويم حرف بزن. مي گويد شکست عشقي خورده است. دهانم اندازه يک غار باز مي ماند. مي گويم تو که دوست پسر نداشتي چطور شکست عشقي خوردي؟ مي گويد داشتم. متعجب تر از قبل مي گويم پس چرا تا حالا من نديده ام با کسي بيرون بروي؟ مي گويد اينترنتي آشنا شديم. به صفحه اينستاگرامم آمد، آشنا شديم، حرف زديم و. و  عاشقش شدم ديگر. خنده ام مي گيرد اما جلوي دهانم را مي گيرم، مي دانم بخندم يا نسنجيده حرفي بزنم بعد از اين ديگر محرم اسرارش نخواهم بود. مي گويم ديديش؟ عکسهايش را نشانم مي دهد و من باز سعي مي کنم دهانم قد يک غار باز نماند، با عکسهايي که چندان مالي هم نيست و مردي که سن پدرش را دارد، چطور عاشق شده است؟ مي زنم به در شوخي مي گويم تو که بد سليقه نبودي؟ مي گويد تو که حرف زدنش را نشنيدي؟ آنقدر خوب با من حرف مي زد، تمام حرفهايي که يک عمر دوست داشتم بشنوم را به من مي گفت. درمي مانم تو که کمبود محبت نداري، پدرت خوب، مادرت عاشقت ديگر چه کم داري که يکي برايت لالايي عاشقانه بخواند؟ مي گويد نه تو نمي فهمي و دهانم را مي بندد. مي گويم خوب حرف زدن را همه ي مردها بلدند، اين که دليل نمي شود تو عاشقش شوي. مي گويد نه عاشق من است، خودش گفته که عاشق من است. برايم کلي شارژ مي خريد، يک بار هم برايم عروسک فرستاد. نمي دانم کدام را مي گويد و مي مانم چند تومن شارژ و يک عروسک پارچه اي چقدر مي ارزد که به هيچ دل ببندي؟ مي گويم چنين آشناييهايي قابل اعتماد نيست، مي گويد، خواهر عروس خاله ام در اينستاگرام با يکي آشنا شد و بعد با هم ازدواج کردند.


   عشق و دلدادگي سن و سال نمي شناسد، فريب خوردن و فريب دادن مختص به سن خاصي نيست. آدمها در هر سني نياز دارند کسي تنهاييشان را پر کند و بهشان توجه کند. آنها که فريب مي دهند زيرک نيستند، جهل آدمي عميق است انگار خود فرد مي خواهد که فريب بخورد، مي خواهد دروغهايي که مي شنود باور کند. حرفهاي ضد و نقيض فرد را مي شنود اما خودش را به نشنيدن، به نفهميدن مي زند، متوجه ديگراني هم در صفحه اش مي شود اما فکر مي کند اگر براي همه دروغگوست، اگر همه را فريب داده با من چنين نمي کند، اين جمله من فرق دارم، جمله اي است که هر کسي به خودش مي گويد. اما اين جمله فقط براي فريب دادن خود فرد است، خودش را قول مي زند. من هم مثل ديگري، ديگري مثل من، همه مثل هميم. من فرق دارم، من زرنگم سرم کلاه نمي رود فقط توهم است. وقتي مي فهمند مثل همه هستند و با ديگران فرقي ندارند که دل داده اند، که وابسته شده اند و آن رابطه اي که شکسته است.


   باز صد رحمت به رابطه هاي دوست پسري و دختري در محيط حقيقي. اين عشقهاي اينترنتي را که البته عمده اش شامل اينستاگرام است، واقعا قابل درک نيست. به واسطه يک صفحه آشنا مي شوند، به واسطه يک صفحه صميمي مي شوند و به واسطه يک صفحه شکست مي خورند. آشناييهايي که در چنين محيط هايي صورت مي گيرد چقدر قابل اعتماد است؟ از کجا معلوم هر آنچه طرف مقابل مي گويد راست باشد؟ در واقع در چنين رابطه هايي به هيچ اعتماد مي کنند و خانه اي بر سراب مي سازند.


  




   چرا در اغلب خانه هاي امروزي پنجره ها کوچک هستند؟ آيا معمارها و مهندسها نشده است شب باشد، دلشان گرفته باشد، خواب به چشمشان نيايد؟ اگر پنجره ها کوچک باشند به کدام آسمان مي توان نگاه کرد؟ با کدام ماه، با کدام ستاره ها مي توان همراز شد؟ شب وقتي شب است که آسمان صاف باشد، ماه وسط دشت آسمان نشسته باشد، گاهي به تو کامل نگاه کند و گاهي ناز کند و نصف و نيمه رخ بپوشاند، شب وقتي شب است که ماه، ستاره ها را دور خودش چيده باشد، هر از گاهي يکي از اين شهابها در دشت آسمان بدود و زمين بخورد. شب وقتي شب است که همه جا ساکت باشد، همه خواب باشند و تو باشي و آسمان باشد و ماه باشد.


    شب وقتي شب است که آسمان کمي ابري باشد، روي ماه ماه را پوشانده باشد و هر گوشه اي ستاره اي دور از چشم ماه چشمکي به زمين بزند. شب وقتي شب است که ماه ناز در دشت آسمان حرکت کند و همه ي عاشقانش را با نگاه بدرقه کند و تمام آنهايي را که بيدارند نگاه کند و از آسمان زمين را روشن کند.


   شب وقتي شب است که آسمان دلش گرفته باشد، بغض کرده باشد، اما نخواهد آنهايي را که خوابند از خواب ناز بيدار کند و آرام بگريد. گاهي تا صبح گريه کند و ماه نباشد که دلداريش دهد و اشکهايش موسيقي آرام باشد. شب وقتي شب است که پنجره اي بزرگ باشد و آسمان بالاي سرت باشد و خداي آسمان باشد و تو باشي و نجواي عاشقانه اي با خالق آسمان که شاهدش فقط خدا باشد، آسمان باشد، ماه باشد و تو باشي. همين زيباييهاي شب است که خالق شب به شب سوگند مي خورد( و به شب وقتي سپري شود، فجر،4) (سوگند به شب چون پرده برآن پوشد، شمس؛ 4). (سوگند به شب چون پرده افکند، ليل، 1).



به قول مصدق: بي تو مي رفتم، تنها، تنها


 خدايا در خيالم بود که دستت را از دستم بيرون کشيده اي که گم شدم و در هزار توي راههاي زندگي سردرگم و آواره ام.


نه کسي منتظر است، نه کسي چشم به راه               نه خيال گذر از کوچه ي ما دارد ماه (مشيري).


مثل بچه هاي تخس خيال مي کردم اگر خطا کنم مي بيني و به چشم مي آيم اما بدتر شد که بهتر نشد و مثل همان بچه از چشم افتادم. بلند شدم که تو را پيدا کنم. 


چراغي در دست، چراغي در دلم 


زنگار روحم را صيقل مي زنم(شاملو). 


خداي من در اين جستجو بود که دانستم آنکه گم شده بود من بودم و تو پيدا بودي و من تو را نمي ديدم.


هر کسي در دل من    


جاي خودش را دارد    


جانشين تو در اين سينه  


خداوند نشد(نظري).


با کوله باري از خطا ايستاده بودم در نقطه ي صفر. چه مي توانستم بکنم با کوله باري از خطا؟ چگونه مي شد راه رفته را باز گشت؟ زمان به عقب باز نمي گردد. خوش به حال کسي که هرگز گم نشد و هميشه با تو بود.


خدا جانم


دلتنگم و با هيچ کسم ميل سخن نيست


کس در همه آفاق به دلتنگي من نيست( وحشي)






نيچه نوشت


خدا را کشتيم


از وقتي که ماه سنگ


خورشيد گلوله اي آتشين


و زمين توپي معلق در فضا


و انسان از نسل ميمون شد


و طبيعت حاکم گشت


خدا مرد


اما، نه نيچه


انسان بود که مرد


و بر مرده ي خويش پايکوبي کرد


خدا هنوز هم آن دور دستها ايستاده است


و با اميد به انسان مي نگرد.


 




 


   هيچ وقت از هيچ کس توقعي نداشتم و هنوز هم نشده که توقعي داشته باشم، اما به تو که مي رسم فرق مي کند. هيچ وقت از هيچ کس ذره اي توقعي ندارم اما به تو که مي رسم توقعم مي شود خروار خروار. خروار خروار يعني يک دنيا، يعني همه چيز، حتي بزرگتر از تصوراتم. هيچ وقت، هيچ کس براي من خاص نبود، معمولي بود، خيلي معمولي، براي همين است که هيچ وقت از هيچ کس توقعي نداشته و ندارم، اما به تو که مي رسم فرق مي کند، تو براي من هميشه خاص بودي و هستي، تو نمي شود که معمولي شوي، تو نمي شود، که همه شوي، تو فقط تويي. هر جور که نگاهت کنم، هر جور که تصورت کنم باز هم متفاوتي. هيچ وقت از هيچ کس توقعي نداشتم و ندارم، چون همه در زندگيم هستند آنچنان که بايد باشند، يک جور معمولي هستند، خيلي معمولي، اما به تو که مي رسم فرق مي کند، تو در زندگيم معمولي نيستي، همه نيستي. همه براي من هميشه يک رنگ آن هم کمرنگ بودند، اما به تو که مي رسم مي شوي پررنگ، مي شوي همه رنگ. نمي دانم از کي خاص شدي، يا نه هميشه خاص بودي.


   اشتباه است اگر فکر کنم، من تو را متفاوت کرده ام، من تو را تغيير داده ام، من تو را پررنگ کرده ام، من به تو رنگ بخشيده ام، من تو را خاص گردانيده ام، نه، تو اينگونه بودي. تو وقتي خود متفاوتي چگونه مي خواهي که من تو را متفاوت نگاه نکنم، تو وقتي که خاص هستي چگونه انتظار داري من تو را معمولي ببينم، تو وقتي که پر از رنگي و همه ي رنگها از توست چگونه مي خواهي که من تو را بي رنگ ببينم. تو از همان ابتداي زندگي من بودي، تو هميشه در سراسر زندگيم حضور داشتي، وقتهايي بوده که ديگراني نبودند اما تو هميشه بوده اي، شايد وقتهايي هم بيايد که ديگراني نباشند اما تو هميشه خواهي بود. مي بيني خود تو هستي که همه چيز را متفاوت مي کني؟ وقتي با تو همه چيز متفاوت است پس چگونه مي خواهي که تو براي من فرق نداشته باشي؟ مي بيني حق دارم که با وجود تو از هيچ کس، هيچ چيز نخواهم. اما از تو انتظارها دارم خيلي هم انتظار دارم. از تو مي خواهم و فقط از تو مي خواهم، تو هر کسي نيستي، تو مي تواني و وقتي مي تواني از من مي خواهي از تو نخواهم؟ مگر مي شود؟


   دست خودم نيست، از تو انتظار دارم، هميشه از وقتي يادم ميايد از تو انتظار داشته ام. ترازوي انتظارم به تو که مي رسد سنگين مي شود، خيلي سنگين. خواستن از ديگران معني ندارد، چون ديگران همان ديگران معمولي هستند که مي دانم نمي توانند، اگر هم بتوانند آدمند ديگر، هزار جور فکر و خيال دارند، هزار جور حساب کتاب دارند. اما به تو که مي رسم فرق مي کند، از تو انتظارم جور ديگري است، از تو خواستنم هم جور ديگري است. تو حساب کتاب هاي آدمها را نداري، تو فکر و خيال آدمها را نداري، آدم ها فردا نگرند، آينده بين هستند اما تو که هميشه هستي، هميشه آن بالا بالاهايي و هميشه مي تواني. مي بيني باز هم تويي که متفاوتي و همين تفاوت توست که انتظارم را بالا مي برد. آدمها هر کاري را نمي توانند انجام دهند، آدمها بخشيدنشان حد دارد، حدود دارد، اما تو مي تواني و براي بخشش تو حد و حدودي نيست. من از تو چيزهايي را مي خواهم که هيچ کس نمي تواند به من ببخشد. دست خودم که نيست من از تو توقعها دارم. تويي که مي تواني من از تو انتظارها دارم.


 




   هيچ کس براي خودش کافي نيست. انسان هر چند تنها زاده مي شود و تنها مي ميرد اما نمي تواند به تنهايي زندگي کند، نه آنکه نتواند اما در تنهايي قادر به برآوردن نيازهايش نيست. انسان به بسياري از چيزها نيازمند است و به خاطر نيازهاي متعدد خودش به زيستن با ديگران نيازمند است. انسان در جهان محکوم به زندگي است. جهان به وجود آمده و مخلوق است، همچون انسان که مخلوق خالق خويش است. تمام آدميان در تمام دورانها در اين جهان زيسته اند و اين زيستگاه ماست.


   اما نکته ي اصلي اين است که بايد ديد که اين جامعه است که بر انسان و سرنوشت او حکومت مي کند يا انسان است که جامعه را تشکيل مي دهد. جامعه از تک تک آدمها به وجود آمده است و هر انساني هر چند به تنهايي جامعه نيست، اما اين جامعه هم نيست که بر انسان حکومت مي کند. آدميان جامعه را براي آسوده تر زيستن به وجود آوردند؛ پس اين انسانها هستند که بايد به جامعه شکل دهند، الگو بسازند و تعيين سرنوشت کنند، نه آنکه محکوم به شرايط جامعه باشند. گاهي برخي خود را و سرنوشت خود را محکوم جامعه مي دانند و چگونه زيستن خود را و خطاها و تلخيها و ناهمواريهاي زندگي خود را به جامعه مرتبط مي دانند. هر چند نمي توان تاثير جامعه را ناديده گرفت اما به صورت مطلق نيز نمي توان سرنوشت خويش را به جامعه متصل دانست. بسياري از بزرگان در جامعه يي زيسته اند و برخلاف جريان جامعه زندگي کرده اند. مهم اين است که معناي زيستن را بدانيم.


  انسانهاي دوران ما خواب زده اند، گويي رفاه زدگي با خود خواب زدگي آورده است. رفاه زدگي نه به آن معنايي رايج آن، بلکه رفاه زدگي به معناي پيشرفت علم و صنعت عصر حاضر. چنان مجاز را حقيقت جا زده اند که در دنياي مجاز همچون جهان حقيقي زندگي مي کنند. آدمي بايد از اين خواب بيدار شود و به ياد آورد که همه چيز اين جهان از لذتها و دردها، غم ها و شاديها و . همه رونوشتي از اصل است و ادمي اصل را رها کرده و به رونوشتي اکتفا نموده است. بايد فرياد زد که اين جهان معرکه اي چون معرکه ي کودکانه بيش نيست، شايد شنيده شود.


 




تو ماه من بودي که در آسمان تاريکترين شب زندگانيم درخشيدي
و راه تاريک زمينم را روشن ساختي.
من تو را در شب تنهايي هايم يافتم.
عاشقت شدم، اما دور بودي و توان رسيدن به تو ممکن نبود.
مي خواستمت چون تو خواستني ترين بودي.
مگر مي شد تو را نخواست تو که زيباترين جلوه ي بودنم بودي.
خواستم داشته باشمت.
کاسه اي پر از آب کردم و تصوير تو در آن افتاد و من به خيال همين داشتنت دلخوش بودم.
اما آسمان ابري شد،
تو پشت ابرها ماندي و کاسه ي آب من بي ماه شد.
در خيالم تو را داشتم و با تصوير تو در آب حال خوشي داشتم.
عکس تو را نقش چشمهايم کرده بودم
و تصوير تو از چشمهايم بر دلم نقش بسته بود،
آيا مي توانستم آرزو کنم که کاش آسمان هرگز ابري نمي شد؟
کاش کاسه ي آب من بي ماه نمي ماند؟
اما کاسه ي آب، بي نقش تو فقط کاسه ي آب بود.






    مشکلات مثل سنگ ها مي مانند، جنس ما آدمها در برخورد با سنگها مهم است. سنگ را در نظر بگيريم، سنگ اگر به سنگي بخورد سنگ را نمي شکند؛ اما اگر به شيشه بخورد آن را مي شکند، حتي کوچکترين سنگها هم شيشه را اگر نشکنند به آن ترک مي اندازند. مي دانم جنس آدمها از سنگ نيست، ما آدمها با روحي لطيف به دنيا مي آييم. اما زندگي و سختيهايش در طول زمان جنس ما را تشکيل مي دهد. گاهي روزگار و مشکلات از ما سنگ مي سازد، نه سنگ به معني بي احساس بودن، سنگ در معناي سرسختيش، مقاومتش و نشکن بودنش. شنيده ايد که مي گويند اگر دردي مرا نکشد مقاومتر مي کند. گاهي مشکلات انسان را بزرگ مي کند، سخت مي کند.


   اما سنگها خاصيت ديگري هم دارند، سنگها شيشه ها را مي شکند، اگر شيشه باشيم سنگها ما را مي شکند، شيشه نه به معني شکننده بودن، نه به معني نازک بودن بلکه منظور خودخواهي، غرور؛ تکبر و خصلتهاي ديگري که در وجودمان است با گذشت زمان و در سختيها مي شکند و از انسان، انسان ديگري مي سازد. چه بسيار قلبهاي سختي که با سنگها نرم شده اند. سنگ مشکلات وقتي به شيشه قلب برخورد کند آن را مي شکند و چنان نرم مي کند که از تو، توي ديگري مي سازد. از مشکلات نهراسيم. از سختيها نترسيم. اگر سختيها و مشکلات نباشد انسان هرگز به کمال نمي رسد. انسانهاي بزرگ و تاريخ ساز آنهايي بودند که با مشکلات بزرگتري جنگيده اند.


 




 




همه چيز کوتاه شده است.


روزها کوتاه است، روشنايي کوتاه است.


ديگر کنار خيابانها يا پارکها درخت چنار نمي کارند، ديگر چشم هايمان هم به ديدن درختچه هاي کوتاه عادت کرده است.


سقف خانه ها کوتاه، قد پنجره ها کوتاه است.


کودکيمان کوتاه، جوانيمان کوتاه، عمر ما آدمها کوتاه، زندگيهامان کوتاه  است،


قدهايمان کوتاه، وزنهايمان کوتاه است.


خنده هايمان کوتاه، شاديهايمان کوتاه است.


ديگر به کوتاهي خو گرفته ايم.


کوتاه مي خوريم، کوتاه مي خوابيم.


کوتاه مي نويسم، کوتاه شعر مي گوييم، کوتاه مي خوانيم، کوتاه حرف مي زنيم، کوتاه پيامک مي دهيم،


حتي به واژه ها هم رحم نمي کنيم و آنها را هم کوتاه مي کنيم.


کوتاه زنگ مي زنيم، کوتاه حال مي پرسيم، کوتاه جواب مي دهيم.


کوتاهي جزئي از زندگيمان شده است.


 عمرهايمان کوتاه است، فرصت زندگيهايمان کوتاه است،


اما باز هم براي اين مدت کوتاه کوتاهي مي کنيم.


وقت ما هم کوتاه است.


از گريه تولد تا لحظه ي مرگ چشم برهم زدني بيش نيست.


آري ماندنمان کوتاه است و رفتنمان نزديک.


بايد واژگونه کنيم اين خوگرفتگي را،


بايد شاديهايمان را بلند فرياد بزنيم،


بايد عمر غمهايمان را کوتاه کنيم.


بايد واژگونه کنيم اين عادت تلخ را،


بايد سقف ها را بلند،


پنجره ها را بزرگ رو به آسمان بسازيم.


بايد حرفهايمان را زياد، سکوتمان را کوتاه کنيم.


بايد واژگونه کنيم





  دوره کارشناسي شهر تهران دانشجو بودم و سال اول و به تبع آن ترم اول سخت گذشت، چون اولين بار بود که از خانه و خانواده اينقدر دور مي شدم. ترم اول و بعد از آخرين امتحان دلم حسابي هواي خانه را کرده بود، براي همين ديگر صبر نکردم و بعد از آخرين امتحانم به ترمينال آزادي رفتم و براي اولين اتوبوسي که به سمت مقصدم مي رفت بيلط گرفتم.


   اتوبوسهاي مهاباد هم از شهر ما عبور مي کنند و بيلط من براي اتوبوس مهاباد بود. به راننده که کرد بود گفتم قرار است فلان شهر پياده شوم و سپس سر جايم نشستم. من آدمي نيستم که هر جايي بتوانم بخوابم، بايد بالش و جاي خودم باشد تا خوابم ببرد. آن روز نمي دانم از خستگي زياد بود يا اعتماد به راننده که سپرده بودم مرا بيدار کند خوابيدم و چه خواب عميقي. بيدار که شدم ساعت سه نصف شب بود و من بايد تا آن ساعت به مقصدم مي رسيدم و بين خواب و بيداري و اينکه بيرون برفي بود و کولاک اصلا متوجه نشدم آن جايي که هستيم کجاست و پياده شدم.


    تازه وقتي که هواي سرد بيرون به صورتم خورد و خواب را از سرم پراند متوجه اشتباه بزرگم شدم. وقتي به تابلوي روبرويم نگاه کردم شکه شدم، تابلو نوشته شده بود به طرف مهاباد. تازه آن لحظه بود که من متوجه شدم توي خروجي به طروف مهاباد هستم، يعني جايي دورتر از مقصدم. من شهر مقصدم را رد کرده بودم و آن هم ساعت سه نصف شب و آن هم يک دختر، آن هم توي برف و کولاک تنهايي ايستاده بودم کنار جاده. من بودم و چند تا سگ گرسنه که صداي پارسشان مي آمد و ديگر هيچ خبري از هيچ چيز نبود.


   چند دقيقه بعد که از شک در آمدم اول حسابي به خودم فحش دادم که چرا آن شب را در خوابگاه استراحت نکردم تا فردايش با خيال راحت حرکت کنم و بعد ياد گوشي و زنگ زدن به خانه و کمک گرفتن افتادم. اما شارژ گوشيم تمام شده بود و گوشيم داشت خاموش مي شد. نمي دانم چرا فکر مي کردم که  شهر امن تر بايد باشد و همين طور به طرف داخل شهر راه افتادم و تمام مدتي که راه مي رفتم مدام يک آيه در ذهنم تکرار مي شد. (و چون در دريا به شما خوف و خطري رسد در آن حال به جز خدا تمام آنهايي که به خدايي مي خوانديد، از ياد شما بروند و آنگاه که خدا شما را به ساحل سلامت رسانيد باز از خدا روي مي گردانيد و انسان بسيار ناسپاس است. آيه 67 سوره اسراء).


   آن شب با خودم عهد کردم که هر روز هر چقدر که توانستم از قران را با معنيش بخوانم و شايد اثر همان عهد بود که همان لحظه اتوبوسي جلوي پاي من ترمز کرد و سوار شدم و مرا به ترمينال رساند و من با اولين ماشين به سلامت به خونه برگشتم. وقتي پدرم ماجرا را فهميد ديگر اجازه نداد سوار اتوبوس شوم و تا آخرين سال دانشگاه هر جوري بود برايم بليط قطار تهيه مي کرد.


 





    آمده ام با تو بگويم، منم مجنون، مجنون تو، تويي ليلا. در سراشيبي تقدير نام مرا اشتباه انتخاب کرده اند، نام مرا بايد عوض مي کردند، آنکه ليلا بود تو بودي و آنکه مجنون تر از مجنون بود من بودم. من تمام عمر براي تو زيسته ام، من تمام عمر جاي تو زندگي کرده ام، جاي تو نفس کشيده ام. من تمام عمر با چشمان تو نگريسته ام، با گوشهاي تو شنيده ام، با زبان تو سخن گفته ام. من تمام عمر، تو بوده ام.


    من تمام عمر آنچه تو خواستي خواستم، آنچه گفتي ببين ديدم و آنچه گفتي نبين نديدم. من جز تو نديدم، جز صداي تو نشنيدم، به جز از تو نگفتم. من من نبودم، من تو بودم و به غلط گمان مي کردم که مني هست و نبود و همه تو بود و من نمي دانستم. همه ي عشقها از من به ما تبديل مي شوند، همه ي عشاق آرزو مي کنند که من آنها به ما تبديل شود اما عشق من مايي نداشت، فقط تو داشت و غير از تو هيچ نداشت. عشق من وصلي نداشت، چون فراقي نبود، مگر من غير از تو بودم؟ مگر تو جدا از من بودي؟ من همه تو بودم و تو همه ي وجودم بودي. ميان من و تو هرگز جدايي نبود که وصلي باشد. ميان من و تو فراقي نبود که رسيدني باشد. من تو بودم، هميشه تو بودم.


   در دفتر سرنوشت مرا به اشتباه نام نهادند، من آن ليلايي بودم که خود مجنون ليلايي بود. تو خيال نبودي که نامت را ملکه ي ذهن خود کرده باشم، تو وجود بودي، تو همه هست بودي و آنکه نبود من بودم. من از تو با تو نمي گويم که عاشقي را اثبات کرده باشم، من با تو از تو مي گويم که رسم عاشقي را به جا آورده باشم. من از دوست داشتن نمي گويم که محبتم را اثبات کرده باشم، تو فراتر از دوست داشتني، تو فراتر از عشقي، با چون تويي چگونه مي توان از عشق گفت.




   


   هميشه نمي تواني آن را که گم کرده اي جستجو کني. هميشه نمي توان گمشده ها را يافت. برخي که رفته اند ديگر رفته اند. فرق است ميان رفتن و رفتن. گاهي کسي نمي خواهد اما بايد برود؛ گاهي کسي بايد برود و مي رود؛ گاهي کسي خود به اختيار مي رود و آن کس را که خود به اختيار مي رود ديگر نمي توان نگه داشت، نمي توان جستجويش کرد. فرق است ميان رفتن و رفتن.


    يوسف يعقوب از کنعان رفته است اما فرق است ميان اين يعقوب و آن يعقوب. آن يعقوب نمي دانست يوسفش کجاست و اين مي داند اما هميشه دانستن راه چاره نيست. گاهي پايي براي رفتن نيست، گاهي بهانه اي براي ديدن نيست، گاهي هم يوسفي مشتاق ديدار يعقوب نيست. آري فرق است ميان رفتن و رفتن.


   آدمها يا يوسف هستند يا يعقوب. يعقوب ها در انتظار يوسف هستند و يوسف ها گمشده هايي که چشماني منتظرشان است. يعقوب ها چشم به راه يوسف هايند. اگر يوسفي گم شده باشد چه مي توان کرد؟ باور مي کنيد که يوسف به کنعان باز مي گردد يا نه، يوسف گرگ دريده را بيشتر باور مي کنيد؟ ميان آرزوها تا حقيقت فاصله بسيار است. آيا باور مي کنيد که چشمانتان به ديدار يوسف روشن خواهد شد يا نه، مي ترسيد تا آمدن يوسف چشمي براي ديدن نداشته باشيد؟ فرق است ميان آدمها . اما يعقوبها هميشه به انتظار يوسفشان مي مانند.


    فرق است ميان رفتن و رفتن. گاهي يوسفي به اجبار مي رود، گاهي  يوسفي به اختيار مي رود. يوسفي را که به اختيار رفته است کجا مي توان جستجو کرد؟ چگونه مي توان گفت يعقوبي چشم به راه او به انتظار نشسته است؟ اما گاهي يوسفي به اجبار مي رود يعني بايد برود و چه سخت است انتظار يعقوبها در فراق يوسفها. .




 


  از يک سلام و عليک ساده شروع مي کني. پله به پله، مرتبه به مرتبه، ذره به ذره جلو مي روي. به حرفهاي ساده مي رسي، به آشنايي هاي کوچک، به از خودت گفتن و از خودش گفتن هاي ريز مي رسي و بعد جلوتر و جلوتر مي روي. شبيه همان اهلي کردن روباه است در شازده کوچولو. عادت مي کني، عادت مي دهي، عادت مي شود تکرار و تکرار به علاقه و علاقه شايد به دوست داشتن مي رسد. يک روز مي بيني عادت کرده اي به حضورش و عادت داده اي به حضورت. کم کم و نم نم جدي مي شود برايت و جدي تر مي شوي برايش. اينجا ديگر يک بودن ساده نيستي برايش، يک دوست ساده، يک رابطه ساده، يک علاقه ي ساده نيست، يک وابستگي ست، آن هم از نوع عاطفيش. ديگر حضورت بي معنا نيست، بودنت ضروري شده برايش. تو خود را کنار مي کشي اما او فروتر مي رود. تو عقب تر مي نشيني او جلوتر مي آيد. تو دور خودت حصار مي کشي او حصارهاي دور خودش را مي شکند، تو کمتر مي کني رابطه را او بيشتر پي تو مي آيد. اين همان اهلي شدن شازده کوچولوست بايد گفت او اهلي شده است. او قلبش را آورده براي تو، او دل به دلت داده است، او به تو اعتماد کرده است، تو را باور کرده است.


    شايد علاقه ي جدي نمي خواستي، شايد يک دوستي ساده مي خواستي و حال مي خواهي بروي، مي خواهي کنار بکشي و اين مثل کشيدن چهارپايه است از زير پاي کسي، مثل خراب کردن ديوار است در حالي که او روي ديوار ايستاده است. ديوار را خراب مي کني و فکر مي کني درسترين کار است که بروي و کنار بکشي تا او هم برود و کنار بکشد اما چنين نمي شود. ديوار خراب مي شود او معلق ميان هواست و در آن حال در بهوتي عظيم است و بعد افتادن است، آسيب ديدن است، شکستن است، خورد شدن است، له شدن است. مثل اين است که زير آوار مانده باشد و بعد شکستني ست که صدايش را فقط خودش مي شنود و او کسي ست که ديگر آن کس قبلي نيست، او باورهايش رفته، او اعتمادش را از دست داده، او احساسش را باخته، او قلبش شکسته است و اين آغاز داستان اوست. 


   نمي دانم چرا روي دلها ننوشته اند شکستني ست با احتياط حمل کنيد؟ تا وقتي کسي دلي را در ميان دستانش گرفت به هيچي، به هوسي، به بازي آن را نشکند. گمان مي کنيم که صداي شکستن دل را نمي شنويم اما چينين نيست صداي شکستن دل از هر صدايي بلندتر است وقتي که اشکي مي شود و روي گونه اي مي ريزد. مواظب قلبهاي در دستمان باشيم. .


 




   دوستت دارم هايم را شنيده اي، دوستت دارم هايم نجواهايم، رازهاي مگويم، زمزمه هاي سحرم شده اند. دوستت دارم هايم را پيش روي تو مي گذارم پيشکشي اندک از دلي عاشق و به تماشاي تو مي نشينم. دوستت دارم هايم کم آمده اند در پيشگاه بزرگيت. واژه ها حقيرند در برابر تو و کلمه ها کوچکند از توصيف تو. باران براي تو از عرش به فرش افتاد، گل براي تو زميني شد و زمين گلهايش را براي تو فرش کرد، سيب براي تو بر زمين افتاد.  (سَبَّحَ لِلّهِ مافِي السَّمَواتِ وَاهَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ؛). آن چه در آسمان ها و زمين است، خدا را تنزيه مي كند و اوست عزيز و حكيم. تمام ذرات جهان تو را حمد و تسبيح مي گويند. من دوستت دارم هايم را گلي مي کنم و در باغچه ي عشق مي کارم و همه را يکجا مي چينم و در زير پاي تو مي ريزم.


   دوستت دارم هايم من در برابر دوستت دارم هاي تو مثال قطره و باران است. تو دوستت دارم هايت زيادند و براي همين پخش کرده اي در افلاک و هر ذره اي را از عشق چشانده اي. عشق از تو بال و پر گرفت و تو عشق آموختي.  آري مي شمارم دوست داستت هايت را که پاياني نيست.  مي شمارم نفس هاي آغازين را و گريه ها و خنده هاي به هم آميخته ،را مي شمارم خانه ام را خانه اي از جنس عشق، سقفي که در زير آن تو را دوست دارم، مي شمارم دوست داشتن هايت را و کم مي آورم و تو چه بزرگواري. . و سجده براي تو کم است. (وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَالأَرْضِ طَوْعاً وَكَرْهاً وَظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالآصالِ). آن چه در آسمان ها و زمين است و هم چنين سايه هاي آنها صبح و شام از روي ميل و اجبار براي خدا سجده مي كنند. دوستت دارم هاي من چه کم است.


 




 


  تاريخ در حيرت است از انسانهايي که حق را مي بينند و ناحق را برمي گزينند، راه را مي شناسند و به بي راهه مي روند. ما در قرن 21 زندگي مي کنيم. همه ي ما فکر مي کنيم که نسبت به انسانهاي قرون گذشته آدمهاي داناتر و فهميده تري هستيم. اما هنوز اين شعور و آگاهي در بسياري از مردم جهان به وجود نيامده است که بهترين فرد را براي حکومت انتخاب کنند. ما شاهديم که بعضي از رهبران جوامع فاقد شعور سياسي و فاقد علم و دانش کافي براي حکومت هستند اما در عين حال بر جوامع حکومت مي کنند. افراد ديکتاتوري که ظاهرشان فريبنده و لباسشان فاخر است اما فاقد درک درستي از حکومت هستند و به خاطر خودخواهيشان مردمي در رنجند.


   بايد بهترين مردم روزگار بر جوامع حکومت کنند و اين مسلم است اما در طول تاريخ اندک بودند حکومتهايي که بهترين مردمان حاکم بوده اند. افلاطون 5 قرن قبل از ميلاد معتقد بود که بهترين فرد بايد بر جامعه حکومت کند، در مدينه ي فاضله اي که او ترسيم مي کند فيلسوف پادشاه که داناترين، شجاعترين و عادلترين مردم جامعه است و سالها مورد آموزش قرار گرفته است بر جامعه حکومت مي کند(جمهوري، افلاطون). او حتي سعي کرد که فيلسوف پادشاه براي حکومت تربيت کند اما موفق نشد. در قران کريم و در داستان طالوت معيار انتخاب طالوت به رهبري شجاعت و دانش نام برده شده است(بقره، 246).


   حال به زمان پس از وفات پيامبر برويم. چه کسي به حکومت شايسته تر بود؟ به گواهي تاريخ علي(ع) اولين فردي بود که به پيامبر اسلام آورد. پيامبر (ص): اي علي تو اولين مومن هستي که ايمان آوردي و اولين کسي هستي که مسلمان شدي و تو براي من به منزله ي هارون نسبت به موسي هستي(تاريخ طبري). در مورد سن آن حضرت هنگام ايمان آوردن 15 يا 14 و 13 نقل شده است(منهاج البلاغه في شرح نهج البلاغه). علي(ع) شجاعترين مردان تاريخ است و تاريخ مردانگي هاي او را در خود ثبت کرده است. پيامبر(ص): اگر مردم شرق و غرب در برابر علي بايستند بر همه ي آنها غلبه مي کند(صحيح بخاري، جلد5). علي داناترين و عالمترين مردمان روزگار خود بود. عبدالله بن عباس: علي دانش را از رسول خدا آموخته بود و رسول از خدا فرا گرفته بود(بحارالانوار، جلد40). آنچه از احاديث نقل شد؛ قطره اي است از دريا و فقط نمونه اي از بسيار بود. حال حيرت تاريخ را ببيند که با علي چه کردند که سر در چاه کرد و گريست؟


  شايد برخي بگويند که مردم حق آزادي دارند و شخص را خودشان به حکومت انتخاب مي کنند و در زمان پس از وفات مردم خودشان حاکم را انتخاب کردند. امروزه هم مردم به خرد جمعي معتقدند اما بايد ديد آيا خرد جمعي درست عمل مي کند؟ آيا بايد ديد که اجماع مردم دليل بر درستي يک عقيده يا  يک انتخاب است؟ مردم گاهي تحت تاثير تبليغات هستند و گاهي به زور انتخابي را به خوردشان مي دهند و گاهي عقيده اي را هر چند باطل مي پذيرند و تاريخ فراوان از اين نمونه ها دارد. در داستان يوسف برادران که 10 تن بودند اجماع کردند و انديشيدند و به اتفاق برادر را در چاه انداختند، اگر اجماع دليل درستي انتخابي باشد آيا برادران يوسف درست انتخاب کردند؟ و يا پيامبران در جوامعي ظهور مي کردند که غالب مردم بر يک عقيده بودند و پيامبران به تنهايي در اين جوامع در برابر همه مي ايستادند تا راه را از بيراه نشان دهند و اگر اجماع بر يک عقيده درست باشد آيا ديگر نيازي به ظهور هيچ پيامبري بود؟ علي(ع) شايسته ي حکومت بود و اگر حق او غصب شد به دليل ناداني مردمي بود که علي مقابل چشمانشان بود و او را نديدند و تاريخ در حيرت ماند از آن مردمان. اکنون نيز چنين است، شايستگان خانه نشينند و فرومايگان بر اريکه ي قدرت تکيه زده اند و جهاني از جهالت آنان در رنج و عذاب است. 


 




  هر گاه سخن از جاهليت مي شود همه ي ما به ياد اعراب پيش از اسلام مي افتيم. وقتي مي گويند دوران جاهليت بي درنگ مردم عقب مانده، بي سواد و دور از تمدن در نظرمان مجسم مي شود. اما آنها چه کارهايي انجام مي دادند که عصر جاهليت را رقم زدند؟ قران نمونه اي از کارهاي آنها را چنين مي شمارد: زنده به گور کردن دختران(تکوير،8). (اسراء، 32). شراب خواري(بقره، 219). ربا خواري(بقره،275). قمار(مائده، 90). حال کلاهمان را قاضي کنيم. آيا ما آدمهاي قرن بيست و يکم که خود را مردمي متمدن در جهاني متمدن مي دانيم کارهايي به مراتب بدتر از اين اعمال را انجام نمي دهيم؟ آيا ما به نام تمدن در اين جهان زشت ترين اعمال را به نام آزادي و برابري انجام نمي دهيم؟ چگونه است که اعمال آن مردم را جاهليت مي دانيم و اعمال خودمان را پيشرفت تمدن مي ناميم؟


   قران کريم از جاهليت اولي سخن مي گويد. قران به همسران پيامبر مي فرمايد: شما در خانه هايتان بمانيد و چون جاهليت نخستين زينت هايتان را آشکار نکنيد (احزاب، 33). اولين سوالي که به ذهن مي رسد اين است که مگر جاهليت ديگري هم هست که قران از جاهليت نخستين سخن مي گويد؟ و پاسخ آن جاهليت انسان مدرن است. ن پيش از اسلام زينت هاي خود را آشکار مي کردند و لباسهاي نامناسب مي پوشيدند. اين گونه رفتار آنها نشانه ي جاهليت بوده است. و حال چه بر سر انسانهاي متمدن آمده است که نشان در مقابل دوربينها عکس مي گيرند و در فضاي مجازي خود را تبليغ مي کنند و اگر اين را نمي توان جاهليت ناميد آن را چه چيز مي توان ناميد؟ اگر نشانه ي جاهليت است، ازدواج هم جنس بازان و ازدواج با حيوانات را چه مي توان گفت؟ اگر شراب و قمار نشانه ي عقب ماندگي است ما به نام تمدن چگونه اين اعمال را به نام آزادي توجيح مي کنيم؟ واقعيت اين است که ما در ميان تمدني کاذب اسيريم.


   اگر خوب نگاه کنيم دنياي امروز و ديروز و جاهليت کهن و مدرن نقطه اي مشترک دارد و آن نبودن خداست. و حق با نيچه بود که فرياد زد که خدا مرده است و ما خدا را کشتيم.


 






  اي مهربانترين، امروز من براي خويشتن بس هستم( کتابت را بخوان، کافي است که امروز خود حسابگر خويش باشي، آيه 14 اسراء). مرا به من بگذار، به خويشتنم بگذار. از زمانه ها گذشته ام، روزگاران ديده ام، از راهها پيچيده ام، در کوره راهها وامانده ام و اينک حيران ايستاده ام، بر مي گردم، پشت سرم را مي نگرم جز دشتي سوخته و جز ويرانه اي از من به جا نمانده است و پيش رويم جز ترس هيچ نيست، حيران بر جاي ايستاده ام. قدمي نمي توانم بردارم. مرا به من بگذار، به خويشتنم بگذار. دل من آن دشت بزرگي بود که مي توانست جاي روييدن گل عشق تو باشد. اما شعله اي همه ي دشت وجودم را به آتش کشيد. اينک نه گلي و نه سبزه اي و نه جوانه اي در آن نيست. آري من به دست خويشتن باغ دلم را به آتش کشيده ام.



   مرا به من بگذار، به خويشتن بگذار، اکنون دل من دريايي است که به تلاطم آمده است. من از خويشتن دوباره به پا خاسته ام، من به اميد مهرباني تو از خود برخاسته ام. ( خداوند اين را که به او شرک ورزيده شود نمي بخشايد و غير از آن را براي هر که بخواهد مي بخشد؛48 نساء). اين آيه به وضوح اعلام مي کند که همه ي گناهان ممکن است مورد عفو و بخشش واقع شود و اين آيه اميد بخش ترين آيه قران است(تفسير نمونه).



   مرا به من بگذار, به خويشتنم بگذار، اينک نور خورشيد (مهرباني تو) بر دشت دلم سر مي کشد و من نهال پشيماني را که در دلم کاشته اي با اشک ندامت بارور خواهم کرد و من تا دوباره سبز شدن باغ دلم دستهايم را به دستهاي تو پيوند خواهم زد.


   مرا به من بگذار، به خويشتنم بگذار، من اينک خود براي خويشتن بس هستم. من از گذشته ها گذشته ام. به پا خاسته ام, ايستاده ام و پيش رويم خالي است، مي خواهم نام تو را قاب کنم و بر ديوار دلم بياويزم. قدم هايم را با نام تو برمي دارم و به اميد تو در اين جاده ي زندگي راه مي روم.


 




    زندگي کوتاهش هم بلند است و در اين کوتاه بلند گاهي دلم مي گيرد، گاهي بغض مي کنم، گاهي گريه مي کنم، گاهي دلم پر مي شود و گاهي تنگ مي شود. در اين زندگي که سختيهايش هر چقدر کم باشد اما کمش هم زياد است و در اين کم زياد نامردي نامردمان ديده ام، جنگيده ام، زمين خورده ام. در جهان من که براي من آرام، اما پر آشوب است و در اين آرام پر آشوب پشت داشته ام، کس داشته ام.


   وقتي دلم مي گيرد کنار رودخانه مي نشينم و به نواي دل نواز آب گوش مي دهم. آب چه آرام است و چه صدايي دارد. با صداي آرامش فرياد مي زند روزگار دلتنگي چون گذشتن اين آب مي گذرد. به زلالي آب مي نگرم سبک مي شوم. راستي آقا تو وقتي دلت مي گيرد چطور آرام مي شوي؟


   جمعه باشد و دلم گرفته باشد و بغض در سينه ام نشسته باشد، و دلم از غصه لبريز شده باشد، سر بر مزار مادر مي گذارم و با او حرف مي زنم تا بار دل سبک کنم، راستي آقا وقتي دلت غصه دارد سر بر کدام مزار مادر مي گذاري؟ تو بر کدام مزار مادر مي نشيني و بر سر کدام مزار مادر مي گريي؟


   گاهي روزگار با بازيهاي عجيبش ماتم مي کند و من مات و حيران مي مانم و گاهي از بازيهايش خسته مي شوم و به دنبال دري که برايم گشوده شود، خواهران مونس برادرند و غمخوار روزهاي سخت، پناه روزهاي سختم در خانه ي خواهري است که مي دانم غصه هايم براي او سخت است، راستي آقا وقتي که غبار خستگي از روزگار زندگي بر دلت مي نشيند تو در کدام آشنا را مي زني؟ تو که غير از خودت اندوه امتي را هم بر دوش مي کشي چه کسي لايق آشنايي توست تا لايق ميزباني تو باشد؟


   آدمها اين روزها عوض شده اند، تعداد آدمهاي بد از آدمهاي خوب بيشتر شده است، نامردها زياد شده اند، و در اين روزگار که آدمها تغيير کرده اند، وقتي نامردي از نامردمان مي بينم پشت به پشت برادر مي دهم، راستي آقا تو به چه کسي پشت گرمي؟ ما شيعيان برادران ديني تو هستيم اما دريغ که پشت تو را خالي کرده ايم؟ آيا ما لايق پشت گرمي تو هستيم؟ آقا نکند دلت از ما پر است؟ نکند از دست ما چون علي(ع) سر در چاه مي کني و گريه مي کني؟


 




  هر گاه سخن از جاهليت مي شود همه ي ما به ياد اعراب پيش از اسلام مي افتيم. وقتي مي گويند دوران جاهليت بي درنگ مردم عقب مانده، بي سواد و دور از تمدن در نظرمان مجسم مي شود. اما آنها چه کارهايي انجام مي دادند که عصر جاهليت را رقم زدند؟ قران نمونه اي از کارهاي آنها را چنين مي شمارد: زنده به گور کردن دختران(تکوير،8). (اسراء، 32). شراب خواري(بقره، 219). ربا خواري(بقره،275). قمار(مائده، 90). حال کلاهمان را قاضي کنيم. آيا ما آدمهاي قرن بيست و يکم که خود را مردمي متمدن در جهاني متمدن مي دانيم کارهايي به مراتب بدتر از اين اعمال را انجام نمي دهيم؟ آيا ما به نام تمدن در اين جهان زشت ترين اعمال را به نام آزادي و برابري انجام نمي دهيم؟ چگونه است که اعمال آن مردم را جاهليت مي دانيم و اعمال خودمان را پيشرفت تمدن مي ناميم؟


   قران کريم از جاهليت اولي سخن مي گويد. قران به همسران پيامبر مي فرمايد: شما در خانه هايتان بمانيد و چون جاهليت نخستين زينت هايتان را آشکار نکنيد (احزاب، 33). اولين سوالي که به ذهن مي رسد اين است که مگر جاهليت ديگري هم هست که قران از جاهليت نخستين سخن مي گويد؟ و پاسخ آن جاهليت انسان مدرن است. ن پيش از اسلام زينت هاي خود را آشکار مي کردند و لباسهاي نامناسب مي پوشيدند. اين گونه رفتار آنها نشانه ي جاهليت بوده است. و حال چه بر سر انسانهاي متمدن آمده است که نشان در مقابل دوربينها عکس مي گيرند و در فضاي مجازي خود را تبليغ مي کنند و اگر اين را نمي توان جاهليت ناميد آن را چه چيز مي توان ناميد؟ اگر نشانه ي جاهليت است، ازدواج هم جنس بازان و ازدواج با حيوانات را چه مي توان گفت؟ اگر شراب و قمار نشانه ي عقب ماندگي است ما به نام تمدن چگونه اين اعمال را به نام آزادي توجيح مي کنيم؟ واقعيت اين است که ما در ميان تمدني کاذب اسيريم.


   اگر خوب نگاه کنيم دنياي امروز و ديروز و جاهليت کهن و مدرن نقطه اي مشترک دارد و آن نبودن خداست. و حق با نيچه بود که فرياد زد که خدا مرده است و ما خدا را کشتيم.


 



     قيصر امين پور شعري زيبا براي خدا دارد:


    پيش از اين ها فکر مي کردم خدا         خانه اي دارد کنار ابرها


   همه ي ما در طول زندگيمان يادي از خدا کرده ايم و لحظاتي را داشته ايم که ضرورت وجود خدا را درک کرده ايم. ما به خدا نيازمنديم اما نه فقط به اين دليل که خالق ماست و نه فقط به اين دليل که در زندگي به وجود خدا محتاجيم و نه فقط به اين دليل که ( اگر خدا نباشد، انسان قدر به انجام هر کاري هست، برادران کارامازوف، داستايووسکي) و نه به اين دليل که به خاطر خدا دست به کار زشت نرنيم، بلکه به اين دليل که خدا غايت رندگي است، خدا هدف زندگي است و نه وسيله اي براي درست زيستن.


   از آغاز زندگي انسان در زمين، آدمي دوره اي را بدون خدا نداشته است. شايد آدمي تنوع خدايان را داشت اما بي خدا زندگي نکرده است. در اسطوره هاي بابليان خداي مردوک خالق انسان و جهان بوده است. مردوک انسان را از خون و استخوان خود خلق مي کند. خداي مردوک خالق مرگ و زندگي است و بابليان براي تمتع از لذتهاي دنيا در برابر مردوک به عبادت و قرباني مي پرداختند(تاريخ اديان جهان، رضايي). به باور زرتشتيان، اهورا مزدا خالق جسم و جان آدمي است. اهورا مزدا در روز نخست، با خرد خود به جسم انسان جان بخشيد و به انسان نيروي انديشه و قوه تمييز نيک و بد داد (اوستا،گات 31بند11). تاريخ سرشار از اين نمونه هاست.


   يونانيان باستان به خدايان المپ نشين باور داشتند. در اين روزگار، افلاطون براي نخستين بار در فلسفه تصويري از خداي خالق ارائه مي کند. به نظر افلاطون صانع و سازنده ي جهان را نمي توان چنان وصف کرد که براي همگان قابل فهم باشد. افلاطون مي نويسد: خدا همواره هست و زماني نبوده است که نباشد. هرگز بزرگ و کوچک نمي شود. هرگز از جهتي زيبا و از جهتي زشت نمي شود. چنان نيست که در جايي زيبا و در جايي ديگر زشت جلوه کند يا نسبت به يک چيز زيبا و نسبت به چيز ديگر زشت نيست. فراتر از زيبايي موجودات زمين و آسمان است. خويشتني براي خويشتن با خويشتن است. خدا همواره همان مي ماند که هست. هر چيزي زيباييش را از او دارد و زيبايي موجودات چيزي از زيبايي او نمي کاهد(افلاطون ، مهماني). و زيباتر از اين گفته قران است که ( او اول و آخر هستي، پيدا و پنهان وجود همه اوست، و او به همه امور عالم داناست، حديد، 3). (اوست خدايي که جز او معبودي نيست، همان فرمانرواي پاک، بدور از هر عيب و نقص، ايمني بخش، شکست ناپذير غالب، شايسته ي بزرگي و عظمت. اوست خدا، آفريينده، صورتگر، و همه ي نامهاي نيکو براي اوست و آنچه در زمين و آسمان است، حديد، 24-23).


   افلاطون در تيمائوس مي نويسد: نوعي از هستي وجود دارد که همواره همان مي ماند که هست، نه زياد و نه کم مي شود و نه از بين مي رود. نه چيز ديگري را از جايي به خود راه مي دهد و نه خود در چيز ديگري راه مي يابد( شايد بتوان گفت منظور همان است که مي گوييم نه زاده مي شود و نه مي زايد). نه ديدني است و نه با حواس قابل ادراک است. فقط با چشم عقل و راهنمايي خرد است که مي توان او را دريافت. آيا با خواندن اين وصف سوره اخلاص يادآوري نمي شود؟(بگو او خداي يکتاست. خدا بي نياز است. نه زاده و نه زائيده شده است و هيچ کس همتاي او نيست).


  به باور افلاطون خدا نخستين محبوب است و همه ي عشقها در پرتو عشق به او معنا مي يابد. اگر انسان عشق را مي شناسد به خاطر اوست. اما به نظر او والاترين هدف انسان در زندگي تشبه به خداست. خدا مبدا همه ي آرزوها و فعاليتهاي انسان است.  خداوند در فلسفه ارسطو محرک نامتحرک و غايت نهايي عالم است و صفت بارز او فکر فکر است(تاريخ قلسفه، کاپلستون). به نظر افلوطين خدا يا احد امري است که درباره او نمي توان سخني گفت و صرفا به واسط شهود مي توان او را شناخت(تاريخ فلسفه کاپلستون). و اينها نمونه هايي است از هزاران که مي توان نام برد. خداوند هميشه دغدغه ي انسان بوده است و هنوز هم است، اين يعني خدا اصل زندگي است و منکرانش يکي از اصول زندگي را انکار مي کنند. شايد حق با عرفا باشد و خداوند وراي عقل بشر و انديشه ي آدمي است. به قول مولانا( آنچه در انديشه نايد آن خداست، مثنوي معنوي).


 




به دلم ماند


يکبار صدايم بکني


مهر سکوت از لبت برداري


چشمهايت هر چند گوياست


اما


به دلم ماند


يکبار صدايم بکني


دوستت دارم


هر چند مي باريد از چشمانت


اما


به دلم ماند


يکبار


براي اولين و آخرين بار


بگويي


هر چند آرام بگويي


يا فقط


لب بزني


حرفهايت را نگاهت مي گويند 


اما


به دلم ماند


جز نگاهت


يکبار هم به زبانت گويي


به دلم ماند جز چشمانت


غير از نگاهت


يکبار هم به لبانت


چشم بدوزم


که بگويي


دوستت دارم.


 




بازي روزگار را نمي فهمم! من تو را دوست مي دارم. تو ديگري را. ديگري مرا. و همه ما تنهاييم(شريعتي).


.


زمين


چشم به خورشيد داشت


از پي آن روان بود


ماه بيچاره اما


دل در گرو


زمين داشت


و به دور زمين مي گشت


و چرخه ي عشق


گويا از ازل


بر همين منوال بود.


 




 


 واژه­ ي آخرت­ شناسي «Eschatology» مشتق از کلمه­ ها­ي يوناني «eschatos » و «eschata» است. در فرهنگ يوناني­، ­ انگليسي ذيل اين دو لغت آمده است:


 1)به معني فضا و فاصله: «farthest  : دورترين و بعيدترين نقطه»، «uttermost :حداکثر، بيشترين» و «extreme : بي­ نهايت و خيلي زياد» و« دورترين جا و همچنين انتهاي يک خط».


 2)به معني درجه و رتبه: «highest :عالي­ترين و مرتفع ترين».


  3)به معني افراد: «lowest : پايين­ترين» و «meanest :متوسط­ترين» به نظر مي­ رسد به معني جزئي­ترين نوع انسان باشد.


 4)به معني زمان: «last :آخرين»، «to the end :معطوف به پايان» و «finally : سر انجام, نهايتاً».


 5)در منطق ارسطو به معني: «last :آخرين» يا «lowest :پايين­ترين» نوع است (Liddel,1973, 699).


   اين دو واژه ناظر بر يک جزء کلمه­ ي مرکب «Eschatology» است؛ در باب «logos»گراهام آورده است، «logos» مترادف فعل سخن گفتن، دلالت کردن،‌ تعريف کردن، محاسبه نمودن و مستدل ساختن است (Graham, 2005, vol5, 567).


 جهان پس از مرگ جزء چند معماي لاينحل زندگي انسان است. اُوِن مي ­نويسد: «آخر­ت­شناسي آموزه ­اي درباره­ ي پايان است. پايان مي­تواند دو معنا داشته باشد. ابتدا آن مي ­تواند به معناي پايان زندگي فردي هر انسان يا پايان جهان باشد. ديگر آنکه مي­ تواند به معناي پايان دوره ­ايي زندگي فردي و جهان باشد» (Owen,1967, vol3, 348).


 گاهي تصويري که از آخرت ارائه مي ­شود زيبا و گاهي وحشتناک است. آنچه ما از کودکي در مورد جهان پس از مرگ مي­ آموزيم، ديدگاه ما را نسبت به آن شکل مي ­دهد. وبلاوسکي آورده است، پايان گاهي به طور مثبت مانند پادشاهي خدا، يک آسمان جديد و يک زمين جديد، يا به طور منفي مثلاً «افول خدايان» و «سرزمين مردگان» تصور مي ­شود (Weblowsky, 1987,vol5,149). اما آخرت­ شناسي در معناي فردي و جهاني به باور انسان باز مي ­گردد. اُوِن ذيل بحث آخرت­شناسي آورده است، آخرت­شناسي، فهم و شناخت سرنوشتي است که هر فردي در بعد از مرگ انتظار آن را دارد. نفس که فناناپذير مي ­ماند در بعد از مرگ مورد داوري قرار مي­ گيرد و پاداش يا مجازات را بر طبق خوبي يا بدي زندگي دنيوي دريافت مي­ کند (Owen,1967, vol3, 348).




 


 


Graham, Daniel (2005), Logos, in Borchert, Donald (ed), (2005), The Encyclopedia of philosophy, vol5, pp 567_570, New York


Owen, H.P (1967), Eschatology, in Borchert, Donald (ed), (2005),The Encyclopedia of philosophy, vol3, pp 347_348, New York


Weblowsky, R.J (1987), Eschatology: An Overview, in Eliade, Mirca (ed), (1987), The Encyclopedia of Religion, vol 5, pp149_151, NewYork, Macmillan


 




   بعضي حسها فقط مختص انسان است مثل: دلشوره، وسواس. بعضي حس ها هستند که ميان همه ي موجودات مشترک است مثل ترس. اما ترس انسانها شايد کمي متفاوت باشد. حيوانات به طور غريزي مي ترسند اما ترس در انسان وسعت و ابعاد بسياري دارد، مثلا حيوانات فيلم ترسناک نمي سازند يا داستان ترسناک نمي نويسند و حتي داستان يا فيلم ترسناک نمي بينند و باعث ترس خود نمي شوند. انسان تنها موجودي است که از ترس خود آگاه است. به باور کيرکگور انسان به واسطه انسان بودنش ترس آگاه است(ترس و لرز). ترس شايد يکي از قدرمندترين حس هاي انسان است که مي تواند زندگيش را نجات دهد و نيز مي تواند آزادي و قدرت عمل را از بين ببرد.


   در فرهنگ امروزه ي ما ترس ابعاد جديد و مختلفي به خود گرفته است مثل ترس از تروريسم، خشونت، جنگ هاي بين المللي، ناامني و. . ترس در درون انسان رخنه دارد، ترس از دست دادن، ترس از گم شدن، ترس از تاريکي، ترس از موجودات خيالي، ترس از آينده. ترس ريشه در ضمير ناخودآگاه دارد. ترس از دل مي آيد و اگر محار نشود تمام وجود آدمي را تسخير مي کند.


   ترس چيز عجيبي است، ترس تاريکي است، ناشناخته است، و هر آنچه که در تاريکي است ناشناخته است. ترس حصار پنهاني است که آزادي را انسان مي ربايد. ترس سبب مي شود که انسان با دست خويش خويش را در بند کند. ترس زهري است که در کام انسان ريخته مي شود و لذت زندگي را مي گيرد. ترس وقتي به جان افتد تن را مي لرزاند، گرما را از بدن مي گيرد، قلب را به چنان تپشي وا مي دارد که گويي مي خواهد قفس سينه را بشکند. ترس سرد است و همزاد سرماست. ترس سايه اي است که همراه انسان است، ترس هميشه به دنبال آدمي مي آيد و اگر اين سايه بر انسان پيشي گيرد دستهايش گلوي انسان را مي فشارد، يا که دشنه اش را بر قلب مي نشاند. آري ترس هم ترس دارد. مگر نه آنکه ترس برادر مرگ است؟


    ترس گاهي ارزش است، گاهي غير ارزش. ترس از خدا ارزش است و هر ترسي غير از ترس از خدا غير ارزشي است. ترس از بيماري، فقر، مرگ، از دست دادن عزيزان و . غير ارزشي است. اين ترسها مثل خوره اي مي مانند که روح انسان را از درون مي خورند و او را از پاي در مي آورند. امام علي(ع) مي فرمايد: هنگامي که از چيزي مي ترسي خود را در آن بيفکن، زيرا گاهي ترسيدن از چيزي از خود آن ترسناک تر است.


  خداوند در قران بارها به انسان هشدار مي دهد که فقط از خدا بترسد. اين ترس داراي ارزش بسياري است. البته ترس از خدا شايد اين شبه را ايجاد کند که خدا مگر ترسناک است؟ خدا موجودي ترسناک نيست، بلکه منظور از ترس، ترس از گناه در محضر خداست و مگر نه اينکه همه جا محضر خداست؟ ترس از خدا يعني ترس از خشم خدا، يعني ترس از خطا. ترس از خداوند به انسان ايمني مي بخشد يعني به انسان در برابر همه ي ترسها که ممکن است برايش پيش بيايد امنيت مي بخشد. روزي سه بار و هر بار شش دفعه با صداي بلند از مناره ها بزرگي خدا را فرياد مي زنند تا همه ي جهان بدانند که خدا بزرگ است و وقتي خدايي که بزرگتر از او حتي در خيال هم تصور نمي شود با آدمي باشد، در دل آدمي باشد مگر مي شود از چيزي ترسيد؟ آنکه از خدا مي ترسد در مقام قرب اوست و مگر مي شود کسي در حضور خداوند باشد، در پناه او باشد و از چيزي بترسد. وقتي که آدمي دلش را به ايمان به خدا گره زده باشد اين گره چنان وجود او را در بر مي گيرد که هر آنچه غير اوست بي معني مي شود و حتي غباري از ترس هم بر وجودش نمي نشيند؟ مگر مي شود خدا در دل باشد و دل آرام نگيرد؟


 


 




   حساب خويش را محاسبه مي کنم، پيش از آنکه حسابم را محاسبه کنند، (اى بندگان خدا، خود را بسنجيد، پيش از آنكه شما را بسنجند و از خود حساب بكشيد، پيش از آنكه از شما حساب كشند و نفس بر آوريد، پيش از آنكه گلويتان را بفشارند. سر فرود آوريد، پيش از آنكه بزور به سر فرود آوردن وادارتان سازند خطبه 90 نهج البلاغه). دار و ندارم را مرور مي کنم، سقف آسمانت، سقف خانه ام و پايپوش پاهايم وسيله ي رفتنم و چه سفرها کرده اند پاهايم، از زمين به عرش رسيده اند، به سجدگاه رسيده اند و ايستاده اند به خضوع در برابرت که مالک تمام هستي تويي.


   اما خداي دل، دلم را گاه گاهي گم کرده ام، در روزمرگيها و شلوغيهاي زمين، در فرياد صداها، در بوق ماشينها، در هياهوي خبرها. خداي دل، دلم را گاه گاهي گم کرده ام در تماشاي زرق و برق شهرها و چراغهاي و روشناييهاي دروغينش . .


   خداي دل، دلم را گاه گاهي جا گذاشته ام در نيمکتي، غم و درد را با خود برداشته و برده ام و دلم را جا گذاشته ام و يادم رفته است که درد و اندوه، داشتن ها و نداشتن ها همه دروغ است و حقيقت تويي و آنچه که به تو ختم مي شود. راه آمده ام را نگاه مي کنم، راه طولاني آمده ام، از خستگيهايم مي دانم راهم طولاني بود ولي نگاه که مي کنم گذر زمان مثل گذشتن آب است در بستر رود و چقدر درست گفت که زود دير مي شود.


   خداي دل، نمي دانم کي و چگونه به آخر اين راه مي رسم اما مي دانم که آن روز و آن لحظه خواهد رسيد. خداي دل، اگر گاه گاهي دلم را گم کرده ام، گاه گاهي دلم را جايي جا گذاشته ام تو ببخش که تو خداي دلهايي.


 




باران شرمساري از آسمان چشمانم بر دشت گونه هايم مي بارد.


نگاهم چون نگاه داغدار لاله به سوي تو مي نگرد.


دلم اسير قفس اما شوق پرواز دارد.


آخ . خدايا من بسيار شرمسارم.


همه براي تو به سجده در آمده اند


و من از چه روي و با چه رويي به روي پا ايستاده ام؟


مگر مي شود در حضورت تو ايستاد؟


در حضور تو فقط سجده بايد کرد.


(هر که در آسمانها و زمين است و خورشيد و ماه و ستارگان و کوهها و درختان و جنبندگان و بسياري از مردم براي او سجده مي کنند، حج 18).







لذت از آن کلمه هايي است که در همه ي فرهنگها و در همه ي زمانها کاربرد بسياري داشته است و درباره ي آن ديدگاههاي متفاوتي بيان شده است. لذت، علت عمده فعاليتهاي بشر است. لذت را حالات ذهني تعريف کرده اند که انسانها به عنوان چيزي مثبت و يا باارزش تجربه مي کنند. تجربه ي لذت تجربه اي ذهني است و اين تجربه از فردي به فرد ديگر متفاوت است. آدمي براي رسيدن به مطلوب خويش تن به هر کاري مي دهد و اگر تعريفي درست از مطلوب خود نداشته باشد مممکن است خويشتن را به هلاکت اندازد. گاهي ممکن است چيزي خوب و خير باشد اما ما از آن بيزار باشيم و به عکس گاهي ممکن است چيزي زشت و نادرست باشد اما ما آن را دوست داشته باشيم و درست در همين جاست که جدال با خود آغاز مي شود.   


   لذت گرايي يکي از مباحثي است که بسيار مورد توجه نظريه پردازان و فيلسوفان بوده است. البته به نظر بنتام ميان لذتهاي روحي و لذتهاي جسمي تفاوت وجود دارد( تاريخ فلسفه اخلاق). همه ي مکاتب لذتگرا معتقد هستند که سعادت چيزي جز لذت و برخورداري هر چه بيشتر از لذت نيست(همان). پس لذت منجر به سعادت مي شود، اما تفاوت تعريف سعادت منجر به تعريف لذت مي شود. هر فردي بسته به اينکه سعادت را چگونه تلقي کند لذت را نيز همسو با سعادت تلقي خواهد کرد.


  لذت ترانه ي آزادي است اما آزادي نيست. شکفتن خواهشهاي شماست اما ميوه ي آنها نيست. ژرفايي است که بلندا را فرا مي خواند اما خود نه ژرف است و نه بلند. در قفس مانده ايست که به پرواز در مي آيد، اما فضاي فروبسته نيست. آري به راستي ترانه ي آزادي است و من آرزو مي کنم شما آن را از دل بسراييد اما نمي خواهم که در اين سرايش، دل خود را ببازيد. برخي از جوانان شما لذت را چنان مي جوييند که گوئي همه چيز لذت است و برخي از پيران شما لذت را با تاسف ياد مي کنند همچون خطايي که در مستي از آنها سر زده باشد.(پيامبر و ديوانه، جبران خليل جبران). لذت باعث حرکت است اما هدف حرکت نيست. افراط و تفريط در لذت هر دو باعث نابودي آدمي است. نقل مي کنند که آشوربانيپال وصيت کرد بر سنگ قبرش بنويسند: آنچه از زندگي به دست آوردم لذتي است که از خوردن و معاشقه بردم و ارسطو در جواب او گفته بود اگر زندگي همين باشد پس خران و گاوان از تو خوشبخت تر بوده اند. 


   و اگر هدف از آفرينش انسان اين بود که بيشترين حجم غذا را بخورد، نهنگ قبلا براي اين منظور آفريده شده بود و اگر هدف اين بود که انسان موجودي باشد که زاد و ولد بسيار داشته باشد موش پيش از انسان خلق شده بود(لطفا گوسفند نباشيد). و عجب از کساني است که چنان پندارند که لذت منحصر است در لذتهاي جسماني و غايت زندگي را در رسيدن به لذت خوردن و نوشيدن و ازدواج و امثال اينها مي دانند و نهايت سعادت را در رسيدن به اين لذتها گمان مي کنند(ملا احمد نراقي، معراج السعاده).


   نکته ي ديگر اين است که لذت امري تشکيکي و داراي مراتب مختلفي است که با توجه به شدت و ضعف نيروي ادراکي و مطلوبيت يک چيز و همچنين ارزش ذاتي که يک چيز براي انسان دارد متفاوت است.


   سه نوع ديدگاه در مورد لذت مي توان مطرح کرد: 1) لذت و خوشي مطلق، به نظر افلاطون، اين زندگي حون است. اين ديدگاه به زندگي و هدف از زندگي و نوع نگاه به انسان و سرنوشتش نگاهي کاملا مادي گرايانه دارد. زندگي همين جهاني است و غايت زندگي لذت است. مادي گرايان زندگي انسان را محدود به اين جهان و انسان را صرفا اين جسم مي دانند. 


2) عده اي ديگر لذات مادي را يکسره انکار کرده و زندگي را لذت غيرمادي و روحاني مي دانند. کلبيان از جمله کساني بودند که زندگي چون يک سگ داشتند. به نظر آنها جسم انسان فاقد هرگونه ارزشي است و به همين دليل به نيازهاي جسماني خود کمترين توجه را داشتند. 


3) زندگي بايد لذت توام با دانايي و عقلانيت باشد. لذت بايد انسان را به سعادت برساند و سعادت يعني تکامل روحي که با سلامت جسم قرين است. 


   اسلام به هيچ وجه لذت خواهي را نفي نمي کند. آنچه در اسلام اصالت دارد و محور است تنها خداوند است و همه ي نعمتهاي مادي و معنوي در اختيار انسان قرار گرفته است تا ابزاري براي حرکت آدمي به سوي اين محور باشد. (قران کريم نه تنها وجود گرايش انسان به لذت را انکار نمي کند بلکه يک سلسله از تعاليم خود را بر اساس اين ميل طبيعي مبتني مي سازد و قران به انسان مي گويد اگر در زندگي راه الهي را پيماييد به سعادت و لذت جاودان مي رسيد)(اخلاق در قران).


   هر انساني با توجه به تعريف خود از زندگي و سعادت لذت را نيز تعريف مي کند، اگر غايت آدمي همين زندگي چند روز اين دنيا باشد، آدمي نهايت سعي و تلاش خود را خواهد کرد که از همه ي لذتهاي مادي دنيا بيشترين بهره برداري را کند، اما اگر غايت آدمي خدايي باشد همه ي لذتهاي دنيا رنگ الهي به خود مي گيرند. اما از سوي ديگر لذتهاي روحي قابل قياس با لذتهاي جسمي نيست. مگر آدمي چند دست لباس مي تواند بپوشد؟ چقدر مي تواند بخورد؟ تا چه حد به نيازهاي شهوانيش مي تواند بال و پر دهد؟ براي اين لذتها انتهايي است. جسم انسان با گذشت زمان دچار فرسودگي مي شود و آن روز انسان مي فهمد که خور و خواب و خشم و شهوت براي چند روزي بيشتر نبوده است. اما لذتهاي روحي به انسان آرامش مي بخشد و وجود انسان را تسکين مي دهد. لذت خوردن کجا و لذت محبت و دوست داشتن کجا؟ کلام آخر اينکه ما همان هستيم که خود خود را تعريف مي کنيم.


 



پاييز خودش را به رخ دلم کشيد


و خزانش به طبيعت دلم زد


چند وقتي ست پاييزي شده ام؟؟؟؟؟؟؟؟


با پاييز، پاييز مي شوم انگار


با زمستان، سرد!!!!!!!!


برگ درختان خيالم رنگ مي بازند


انديشه هايم سست مي شوند و مي ريزند


و من تو را ميان برگهاي خزان زده ي افکارم گم مي کنم


زمستان که مي شود


برفهاي سرد ياس


روي دلم آوار مي شود


دلم يخ مي زند


و تو ميان دل يخ زده ام


زير برفهاي سرد عاطفه مي ماني.


با خزان، با سرما


با شب و عمر دراز تاريکي


خاطره هاي نخ نما زنده مي شوند


و مي رقصند مثل رقصيدن برگهاي پاييزي


مثل رقصيدن برف در شب سرد زمستاني


اما


کاش هجوم خاطره ها را برف مي پوشاند


مثل ردپايي که در زمستان زير برفها ماند.


 



 


سيب را آدم چيد


شايد با ترس


يا دلهره


يا اميد


اما چيد.


سهم من


از سيب


اما


يک عکس


روي ديوار شد.


مرد دانا مي گفت


اصل ها جاي ديگر


سايه ها اينجاست.


راستي


سيب را آدم چيد


سهم من


يک عکس شد.


با خودم مي گويم


سهم من اين نيست


که هست


سهم من آن است


که نيست!!!!


اما سيب را آدم چيد.


 



زندگي را مي گذرانم


زندگي را عبور مي کنم


زندگي را نگاه مي کنم


گاهي از دور، گاه نزديک


زندگي را لمس مي کنم


گاه زبر است گاهي نرم


زندگي را مزه مي کنم


بسيار تلخ، اندکي شيرين است.


يکي مي گفت زندگي رنج است!!!


يکي مي گفت درد!!!


يکي مي گفت کوتاه است


زود تمام مي شود!!!


آن يکي مي گفت کوتاه


اما ترسناک است!!!


زندگي از نگاه من اما


حسرت است


حسرت جاده اي که


از آن گذشت


و من به تماشاي رفتن ايستادم.


 




 




سرگرداني،


ديوانگي ست


تازه فهميدم


اين پا شدم


نشد


آن پا شدم


نشد


ديوانگي هم،


سرگرداني ست


تازه فهميدم.


طناب پوسيده


ترس از افتادن


چاه.


باز هم اما


طناب پوسيده!!!!!!


ميان چاه و طناب!!!


سرگرداني


ديوانگي ست.


راهي ميان رفتن و نرفتن


پايي ميان جاده


دستي ميان راه


اما فکري هزار راه.


ديوانگي هم،


سرگرداني ست


گمانم.


 



 


    نمي دانم چرا با من دشمني مي کند اين زمان؟ خاطره هايت را يک به يک کمرنگ مي کند، تصويرت را مبهم، کارش به جايي رسيده است که هبوط کرده ام از يقين و روي جاده ي ترديد سرگردان بر جاي مانده ام. ديگر نمي دانم بودي يا در تابلوي خيالم تو را به تصوير کشيدم.


   بالاي سرم ايستاده بودي و سايه بودي روي سرم. آري سايه نشينت بودم، سر به آسمان بردم تا سر از سايه بيرون کشم و در زلالي آب و روشنايي آفتاب و درخشندگي مهتاب تو را ببينم. نقشت را در پرده ي چشمانم کشيدي و جاري شدي در رگهايم و رسيدي به دلم و از دلم جاري شدي در جانم. 


   در نگاهم نشسته بودي، در دلم نقش بسته بودي، فقط تو را مي ديدم. با گلها در دشت نشسته بودي، پرندگان به شوق ديدار تو رنج هجرت را به دوش مي کشيدند و از شوق ديدار تو مي خواندند و من در پر پرواز پرندگان تو را مي ديدم، دريا تو را ديده بود و نقش چشمان تو را گرفته بود. درختان سرو براي ديدن تو سر به آسمان برده بودند، بيد از شوق ديدار تو مي لرزيد. گويي همه ي چشم ها براي ديدن تو آفريده شده بودند.


  اما . زمان و زمانه دست به دست هم دادند تا تو را در روزگار گم کنم، يا شايد زماني در زمانه تو را جا گذاشتم و از تو عبور کردم. شايد چشمانم را در لحظه اي بستم و يا دستم در شلوغيهاي روزگار از دست تو جدا شد و تو را گم کردم. مدتهاست هبوط کرده ام از يقين و در خيابانهاي ترديد به دور خود مي گردم. و چه دردي ست اين ترديد. .


 




    همه ي ما در زندگي مشکلاتي داشته ايم و داريم. گاهي با خودم حساب مي کنم و روزي را به ياد نمي آورم که دغدغه اي در آن روز نداشته ام. اما گاهي دغدغه ها کم رنگند و زياد ذهن را به چالش نمي کشند ولي گاهي بعضي از روزها، بعضي از دغدغه ها دمار از روزگارمان در مي آورند، آنقدر ذهنمان را درگير مي کنند که آدم از خورد و خوراک مي افتد که بماند، آدم از خلق و خو هم مي افتد، آنوقت خود من يکي؛ بداخلاقي مي شوم که صد رحمت به يکي. .


   چند روز گذشته درگير مشکلي بودم مثل همه ي آدمها. وقتي راه حلي براي مشکلي وجود داشته باشد، يا راه حلي پيدا شود خوب است، هر چند آدم رندگيش تلخ مي شود و سخت مي گذرد، اما پايان خوش تلخي را از ياد آدم مي برد. اما اگر راه حلي نداشته باشد آن وقت چه بايد کرد؟ جواب شايد صبر باشد، اما به قول بابا طاهر:


     به ما گفتند صبوري کن صبوري                              صبوري طرفه خاکي بر سرم کرد



    وقتي صبر نباشد آنوقت ياس سراغ آدم مي آيد. همه ي ما ياس را تجربه کرده ايم اما شايد کمتر متوجه آثار بد آن شده ايم. هميشه فکر مي کردم که چرا ناميدي از رحمت خدا گناه است؟ در اين چند روز گذشته با مشکلي که داشته ام وقتي متوجه شدم که هيچ راه حلي ندارد و هر طرف که رو کردم به در بسته خوردم، حالم شبيه حال پرنده اي بود که در قفس افتاده باشد اما قفسي که دري ندارد، به هر طرف که رو کردم ناميد بازگشتم و بعد تازه حال کساني را که خودکشي مي کنند دريافتم.


    اگر ناميدي به اوج رسد و پايه هاي ايمان را محکم نکرده باشيم خودکشي هم ممکن مي شود. چه کسي جز گمراهان از رحمت پروردگارش ناميد مي شود (حجر،56). ناميدي، انگيزه ي جنگيدن را مي گيرد، انسان را از درون مي خورد و به نابودي کامل مي کشاند. آدم که ناميد شود دنيا و آخرتش را يکجا به آتش مي کشاند و شايد براي همين است که ناميدي از رحمت خداوند گناه است. وقتي هيچ دري باز نباشد و هيچ کاري هم از ما ساخته نباشد


   اگر خدا هم نباشد تباه انسان حتمي است، اما باور و اميد به خداوند همچون چراغي است که در تاريکترين شب هاي ظلماني نيز خاموش نمي شود. بزودي پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خوشنود شوي (ضحي،5) و اين آيه اي است که من در ياس و ناميدي تکرار مي کنم.


 



من سيب را چيدم


آري، من سيب را از باغ چيدم


واي اما!!


من سر به زير نينداختم


گونه هايم از شرم سرخ نشد


من از نسل آدم نبودم؟؟


من از تبار حوا نبودم؟؟


آن ديگري بودم؟؟


آنکه سجده بر آدم نکرد؟؟


واي اما!!


فرمان نبردم من، سيب را چيدم!!


اگر سيب را چيدم


اگر از نسل آدم بودم


اگر از تبار حوا بودم


پس چرا خجالت نکشيدم


از کرده ي خود پشيمان نشدم؟؟


پس چرا سجده نکردم؟؟


چرا گريه نکردم؟؟


واي اما!!


فرمان نبردم من، سجده نکردم من؟؟


از تبار آدم بودم؟؟


من از نسل آدم


من از تبار حوا


سيب را چيدم


اما شرمگين از عمل خويش نگشتم


واي اما!!


نکند همپياله ي آن ديگري شدم


او فرمان نبرد، او سجده بر آدم نکرد


من سيب را چيدم، اما پشيمان نشدم .


 




 


بگذار برايم بماني!!


من بي تو


هر روز زمستانم


هر هفته زمستانم


هر ماه زمستانم


هر سال زمستانم


بگذار برايم بماني!!


من بي تو


فصل سرد زمينم


من زمستانم


من سردتر از زمستانم


بگذار برايم بماني!!


من بي تو


خسته از خويشتنم


گمشده در خويشم


من درگير زمستانم


بگذار برايم بماني!!


من بي تو


در هواي زمستانم


من آسمان پر از ابرم


من ابر پر از بغضم


من بغض پر از بارانم


بگذار برايم بماني!!


 




 


پشت پنجره ي دنياي شيشه اي مي ايستم


پرده را کنار مي زنم


دنياي شيشه اي را


به تماشا مي نشينم


انگار جشن صورتکهاست


آدمها هر کدام صورتکي بر صورت


دست مي زنند و پا مي کوبند


مي چرخند و مي رقصند


وسوسه مي شوم


پنجره را باز مي کنم


هياهوي شاد در گوشم مي پيچد


مي دانم شاديش رنگي ست


هياهويش هيچ است


لذتش دروغين است


با خودم مي گويم


يک نگاه کافي ست


مي بندم پنجره را


و مي کشم پرده را


اما باز به تماشا مي ايستم


لحظه ها ميگذرند


در درونم غوغاست


عقل مي گويد بگذر


دل مي گويد


تو فقط تماشاچي هستي


اما مي دانم


حتي ديدنش هم زيبا نيست


به خودم مي آيم


پنجره را مي بندم


با خودم مي گويم


يعني خدا هم


به تماشاي من ايستاده است؟؟؟


 












در ازدحام يک خيابان راه مي روم


اما کسي را نمي بينم


تنه مي زند


زير لب چيزي نجوا مي کند


رد مي شود


شانه ام درد مي کند


اما کسي را نمي بينم


چيزي نمي شنوم


در ازدحام خيابان 


خلوت کرده ام با خيالت


باور نمي کردي


اما حالا يقينا مي داني


که دنيا براي من


يک نفره است


و آن يک نفر تويي.


 



  سلام. ساده مي گويم سلام، اما تو سادگيش را نبين، پشت اين سلام ساده، کوهي از دلتنگي ست. اين تنها سلامي از روي عادت نيست، سلامي ست برآمده از عمق جان. در پس اين سلام صداي قلبم است که فرياد مي زند شوق ديدار دارد، در پس اين سلام دريايي از احساس، دريايي از دوست داشتن نهفته است،


   سلام. ساده مي گويم سلام اما تو سادگيش را نبين، پشت اين سلام انتظاري به درازي يک عمر نشسته است. اين سلام تنها واژه اي نيست که به عادت تکرار شود، سلامي ست از چشمان منتظري که مدتهاست به انتظار چشم به راه توست. در پس اين سلام چشمانم است که از دوري يوسف هميشه گريان است، در پس اين سلام ابري باريده و ابرهاي نباريده از دوري و دلتنگي ست.


  سلام. ساده مي گويم سلام، اما تو سادگيش را نبين. پشت اين سلام منتظري به انتظار نشسته است، منتظري که هر روز حرفهايش را با خود تکرار مي کند تا با ديدنت گل واژه هايش را که از باغ دلش گلچين کرده است تقديم تو کند. در پس اين سلام دستهايي به انتظار دستانت، چشم هايي به انتظار قدمهايت، نگاهي سرشار از اشتياق ديدارت منتظر توست.


   آقا سلام.


 



   نزديکم بودي، اما انگار نسيم بوي پيراهنت را از دوردستها مي آورد. . با اينکه نزديک بودي دوستت داشتنهايم پنهاني بود، يواشکي نگاه کردنها، يواشکي عاشقي کردنها، يواشکي دوست داشتنها، مزه ي خودش را داشت. خنده هاي ته دلت را دوست داشتم، حتي سکوتت و حتي نگاههاي غمگينت را دوست داشتم، سايه نشين بودم و در سايه دوستت داشتم و تو در روشنايي آفتاب، مثل ماه مي درخشيدي.


   دوستت داشتم و اين دوست داشتنها نه زمان مي فهميد و نه مکان، نه ساعت و ثانيه حاليش مي شد و نه روز و شب، دوست داشتن يواشکي بودي، تنها براي دلم بودي. دلم به دوست داشتنت خوش بود، ديگر اينکه اين خيابان احساس يک طرفه بود يا دو طرفه، يا اينکه اين احساس يک روز سر ازکوچه ي بن بست درمي آورد مهم نبود، مهم دوستت داشتنهايم بود.


 هر کسي دلخوشيهاي خودش را دارد، براي يکي خواب عصر مي چسبد و براي ديگري چاي داغ و هواي سرد، براي يکي قدم زدن دو نفره زير باران مي چسبد، براي ديگري .،  اما براي من همين دوست داشتنهاي يواشکي مي چسبيد، اينکه در گوشه اي و در سايه اي بايستم و در سکوتي ممتد به انتظارت بنشينم براي حتي لحظه اي ديدار. اين ديدار يواشکي مي چسبيد.  


    دور هستي، اما انگار بوي عطرت در فضا پيچيده است. . دوري و حال که دوري دوستت داشتنهايم از رنگ رخساره ام پيداست. دور که باشي براي ديدنت بايد رفت  و اين روزها چقدر مي روم، اما هر چقدر که من مي روم تو انگار دورتر مي شوي، خاصيت دوست داشتن است ديگر، راه طولاني مي شود، ساعتها کش مي آيند در انتظار. دعاي شب و روزم شده ديدارت و دلم خوش است که آمين بگويد نسيم با من و تو بشنوي صداي آمين نسيم را و برگردي از دور به نزديک.


   دلم مي خواهد روياهاي دلم را باور کنم، مي آيي يک روز از همين کوچه عبور مي کني و از کنار پنجره مي گذري و من کنار پنجره با حسن يوسفم به ديدارت مي نشينم اما شايد اينبار دوستت داشتنهايت را از چشمهايم، از نگاهم، از لبخند لبهايم، از سکوتم بخواني.


   دوست داشتنت ريشه دوانده در قلبم و درختي تنومند شده، ديگر نهال نيست که با رفتنت بخشکد و تمام شود، دوريت نزديکترم کرده به تو، به دوستت داشتنهايت، به خواستنهايت، ديگر شده اي تمام وجودم، نامت که از خاطرم مي گذرد زله اي در دلم به پا مي شود و دوريت خرابي به جا مي گذارد که باور کردني نيست.


تمام روزها به انتظار، نه جمعه اي، نه شنبه اي، تفاوتي ندارد، همه ي لحظه ها به انتظار مي گذرد، فال حافظ گرفته ام؛ خبر از آمدن يوسف به کنعان داد، و دلداري داد که غم مخورم اما حافظ نمي داند از مصر تا کنعان که بيايي اين چشمهاي منتظر بسکه مي بارند به بيابانهاي تفتيده ي دلم ديگر توان تماشايت را از دست مي دهند. بگذار بگويم دوريت را تاب ندارم، بيا نزديک همين حواليها، به همان تماشايت دلخوشم.


 




جايي ميان دلم خالي ست


 که هرگز پر نمي شود


يک جاي خالي


مثل يک قاب عکس خالي


که هيچ عکسي آن را پر نمي کند


جايي ميان دلم خالي ست


که هرگز پر نمي شود


يک جاي خالي


مثل يک گلدان خالي


که هيچ گلي آن را پر نمي کند


جايي ميان دلم خالي ست


که هرگز پر نمي شود


يک جاي خالي


مثل يک نيمکت خالي


ميان يک پارک


جايي در ميان دلم خالي ست


 که هرگز پر نمي شود


يک جاي خالي


جايي براي او


جايي پر از انتظار.


 




معجزه ي عشق است ديگر همه چيز را مي شود فدا کرد. اين هم فداي سرت. چند بار اين جمله را گفته ام؟ از کجا، از کي اين جمله را ورد زبانم کرده ام؟ تو مي داني فقط ورد زبانم نيست، حقيقت است، از ته دلم مي گويم. وقتي مي گويم فداي سرت يعني فداي سرت. نمي گويم حرفهايي که مي شنوم سنگين نيست، يا نمي خواهم بگويم حرفها آزارم نمي دهد اما در مقابل داشتن دل تو مهم نيست. دلت براي من که باشد، همه ي حرفها، سرزنشها، زخم زبانها همه فداي سرت.


   معجزه ي عشق است ديگر همه چيز را مي شود فدا کرد. اين هم فداي سرت. نداشته هايم زياد است و داشته هايم کم. شايد در اين روزگار بي روزگار که سختي از در و ديوارش مي بارد، که روزگار به کام همه تلخ مي گذرد نمي گويم نداشته هايم مهم نيست، نمي گويم که داشته هاي اندکم آزارم نمي دهد اما در مقابل داشتن تو ارزش نداشته ها کم مي شود، سختي روزگار کم رنگ مي شود. تو که براي من باشي همه ي نداشته هايم فداي سرت. داشتنت گنجي است که با همه نداشته هايم برابري مي کند.


   معجزه ي عشق است ديگر همه چيز را مي شود فدا کرد. اين هم فداي سرت. زندگي پر از حسرت است، حسرتهاي کوچک و بزرگ. البته حسرت حسرت است، کوچک و بزرگ ندارد، کم و زياد ندارد. حسرت چه يکي، چه هزار هزار حسرت است ديگر. نمي گويم براي حسرتهايم دلم نمي گيرد، نمي گويم براي حسرتهاي دلم آه نمي کشم. اما همه ي حسرتهاي دلم فداي سرت. تو که باشي، تو بخندي همه ي حسرتهاي دلم فداي سرت. لبخند تو با همه ي حسرتهاي دلم برابر است.


   معجزه ي عشق است ديگر همه چيز را مي شود فدا کرد. اين هم فداي سرت. هر بار که روزگار سنگ بزرگ مشکلات را در برابرم مي گذارد، هر بار که راه رفتنم سد مي شود همان جا، در همان نقطه مي ايستم، حتي اگر از پا هم بيفتم باز هم مهم نيست، فداي سرت. تو که باشي سنگها که سهل است صخره ها و کوهها را هم مي توانم از راه بردارم. نمي گويم سختي زندگي، سنگ مشکلات بر روي دوش من سنگيني نمي کند، نمي گويم کم نمي آورم، گريه نمي کنم. اما باز هم کوه مشکلاتم، صخره هاي سختيهاي زندگيم فداي سرت. تو باش کوهها و صخره ها بودنشان مهم نيست. تو فقط باش، با من باش، دلم را به بودنت گرم کن، و هر چيز غير از تو فداي سرت.


   معجزه ي عشق است ديگر همه چيز را مي شود فدا کرد. اين هم فداي سرت. همه در زندگي کمبودهايي دارند، نقصها و ترسهايي دارند، اما وقتي ترسم را، نقصم را، کمبودم را چماق مي کنند و ناعادلانه بر سرم مي کوبند، چه کسي مي تواند ادعا کند که حتي سر سوزني، دلش نمي شکند. من هم نمي گويم دلم نمي شکند، نمي گويم غصه در دلم تلنبار نمي شود، نمي گويم حتي ککم هم نمي گزد، نه اگر اينها را بگويم به تو و به خودم دروغ گفته ام، مي شکنم، غصه مي خورم. اما تو هستي و بودنت براي من يعني همه چيز، همه کس و باز هم همان يک جمله را تکرار مي کنم اين هم فداي سرت. تو که باشي، کمبودهايم، ترسهايم، نقصهايم با تو هيچ مي شود، با تو بي معني مي شود. نمي دانم مي داني که تو را مي پرستم. نمي دانم مي داني که بيشتر از آنکه حتي خودم بدانم دوستت دارم. و در مقابل چنين دوست داشتني همه ي وجود من فداي سرت.


 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات عمومی server home Marivel اعتماد به نفس پروتاگونیست فرکتالیته دستنـوشتـه های یـه دختـر Juan tamireojaqgazelofratech